Show Menu
True Story Award 2021

آخرین ایستگاه مسافران ابدی

من داخل (غسالخانه) سالن تطهیر بانوان سازمان بهشت زهرای تهران هستم. درست روبروی پیکر بی‌جان چند بانویی که به خواب ابدی فرو رفته‌اند و حالا روی سنگ‌هایی به نام شقایق، یاس و زنبق و ... در انتظارند تا شسته شوند و لباس آخرت به تن کنند. به نیت شستن داوطلبانه آن‌ها به (غسالخانه) بهشت زهرا رفته‌ام.

آخرین ایستگاه مسافران ابدی

عذرا فراهانی

من داخل (غسالخانه) سالن تطهیر بانوان سازمان بهشت زهرای تهران هستم. درست روبروی پیکر بی‌جان چند بانویی که به خواب ابدی فرو رفته‌اند و حالا روی سنگ‌هایی به نام شقایق، یاس و زنبق و ... در انتظارند تا شسته شوند و لباس آخرت به تن کنند. به نیت شستن داوطلبانه آن‌ها به (غسالخانه) بهشت زهرا رفته‌ام.
اولش فکر می‌کنی دیدن جنازه سخت است. با دنیایی از استرس وارد می‌شوی ولی کمی بعد حس می‌کنی این قدرها هم سخت نیست. همان جا توهم "نامیرایی" در تو شکوفا می شودو این که مرگ برای دیگری است. بعد جنازه‌های عجیب و غریب می‌بینی. جنازه‌های رایگان هم خود حکایتی دارد. فقر، فحشا، اعتیاد، کارتن خوابی، صورت‌هایی لاغر و استخوانی و گاهی آسیب دیده. به عبارتی "مرگ‌هایی شرم آور" و اصلی‌ترین مولفه‌های مرگ امروزی در دنیای مدرن. اما هر چه می‌گذرد مرگ برای تو عادی نمی‌شود. بعد تر چیزهایی می‌بینی که اصلا فکرش را نمی‌کردی. این که یک بسته پر از جنین بیاورند. جنین‌هایی به اندازه یک بند انگشت تا جنین‌های هشت و نه ماهه. نوزادانی که پس از تولد فوت شده‌اند یا نوزادانی یکی دو ساله که خانواده‌ها به هر دلیلی حاضر به تحویل اجساد کوچک آن‌ها نشده اند و آن‌ها را در بیمارستان رها کرده‌اند. باید به بوی کافور و عطر سدر و شاید بوی جنازه‌ها عادت کنی تا بتوانی ادامه دهی. حتی به گوشه اتاق سردخانه که جنین‌های کفن شده را از چند روز قبل شسته و کفن کرده اند، عادت کنی. کار درسالن تطهیر مثل راه رفتن روی موزاییک‌های یک حیاط بزرگ است. وقتی با اطمینان گام بر می داری، هرآن ممکن است زیر یکی از موزاییک‌ها خالی شود و تو در قعر زمین یا چاهی فرو روی. وقتی حس کردی همه چیز خوب پیش می‌رود یک باره چند دست و پای قطع شده برای شستشو می‌آورند. آنوقت حس می‌کنی الان موزاییک زیر پایت فرو می‌رود و تو سقوط می‌کنی. این جا در سالن تطهیر هر لحظه ممکن است دیدن صحنه‌ای ترا فرو ریزد. با خود می‌گویی عادت می‌شود، ولی مرگ دنیای عجیب و ناشناخته ای دارد. سالن تطهیر آیینه یک شهر است و همه اتفاقات، حوادث، وقایع و زیرپوستی‌های شهر را منعکس می کند. حالا من کوچکترین جنازه دنیا را، در یکی از دستانم جا داده‌ام و دستم را مشت کرده‌ام تا در صورتی که زمین خوردم، ریزترین جنازه‌ای که دنیا به خود دیده است، به گوشه‌ای پرتاب نشود. جنین در دستان من است. ضربان قلبم بالا رفته و هر لحظه می‌ترسم با سر، زمین بخورم و جنازه این موجودِ عروسک مانند، از دستم رها شود. گفته‌اند او را روی بقیه جنین‌های کفن شده در یکی دو روز اخیر بگذارم. گوشه‌ای از سرد‌خانه، روی یک برانکارد حدود سی الی چهل جنینِ کفن پیچ است، در سایزهای مختلف. با ترس و لرز او را می‌گذارم. می‌ترسم قل بخورد و بیفتد و باعث افتادن جنین‌های دیگر شود. بوی جنین‌های مانده آزارم می‌دهد. می‌خواهم گریه کنم. انگار "وسط برزخ" گیر کرده‌ام. این جا "آخر دنیا"ست. یک گوشه برانکاردی است پر از جنین‌های کوچک بیمارستانی، خواسته یا ناخواسته. گوشه‌ای دیگر چند جنازه در انتظار نوبت شستن و گوشه‌ای دیگر دو جنازه رایگان منتظرند تا آمبولانسی فرصت پیدا کند تا آن‌ها را برای تدفین ببرد. گوشه چهارم این اتاق، من ایستاده‌ام. این جا "وسط برزخ" ذهنم. این جا "آخردنیا"ست....
قبل از ورود به آنجا چند بار منصرف شدم و خیال برگشت داشتم. ده قدم مانده به سالن تطهیر بانوان بهشت زهرا صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. اولین گامم برای ورود به سالن به عنوان تطهیر کننده داوطلب با سستی عجین شد. از این که چنین تصمیمی گرفته بودم، خودم را سرزنش کردم. هیچ تصوری در ذهنم نبود. فقط ترسی عجیب از مرده و اموات درونم حاکم بود و بر من و افکارم حکمرانی می‌کرد.
در سال‌های دور به بهانه کار خبری در سرویس حوادث و دستگاه قضایی، عکس‌هایی ازصحنه‌های قتل، اعدام و حتی چند خودکشی را از نزدیک دیده بودم، بدون آنکه بتوانم بر ترسم غلبه کنم و هربار هزاران دفعه برخود لرزیده بودم.
سال‌ها پیش زنی پس ازکشتن همسرش او را از کمر به دو نیم تقسیم کرده بود.هنگامی که پرونده قتل را ورق می‌زدم، چشمم برعکس‌هایی از جنازه این مرد جوانِ ورزشکار که از کمر دو نیم شده بود، خشک شد. این تصویر آزار دهنده سال‌ها با من بود. شب‌ها وقتی می‌خواستم به اتاقم، در طبقه سوم خانهِ پدری، بروم، حس می‌کردم پاهایِ بدون تنه، پشت سرم حرکت می‌کند و هر لحظه ممکن است آویزان من شوند. حالا داشتم وارد جایی می‌شدم که روزانه بین 70 الی 100 جنازه را در آن‌جا شستشو می‌دهند. تازه به نیت شستن اموات و تطهیر آن‌ها.
با این فکر وارد سالن تطهیر بانوان شدم، اولین جنازه ای که خواهم شست، چه کسی خواهد بود؟ پیراست یا جوان؟ سالم است یا پیکری است که چند روز در جایی مانده و باد کرده است؟ پیکری که خواهم شست از همان مقتولانی است که عکس‌هایشان را در پرونده‌های جنایی بسیار دیده بودم؟ آه اگر قرار باشد کودکی را بشویم، حتما دیوانه خواهم شد!
در اولین قدم به ساختمان باید موبایل‌هایمان را تحویل می‌دادیم. خانمی که موبایل‌ها را تحویل می‌گرفت به همراهم گفت: شما می‌توانید بروید. با اضطراب به همراهم اشاره کردم تا منتظر من بماند. می‌خواستم در کنارم باشد تا اگر پس افتادم مرا برگرداند.
داخل اتاقی تمیز و مرتب شدیم برای تعویض کفش ولباس.همه چیز سرجایش بود. چکمه‌های پلاستیکی سفید را به پایم کردم. یعنی تا چند ثانیه دیگر، در سالنی پر از جنازه خواهم بود؟ هنوز راه برگشت داشتم، ولی سماجت و کنجکاوی مانع شد. باید با این ترس می‌جنگیدم. این قدر که دیدن جنازه مرا می‌ترساند، فکر مردن آزارم نمی‌دهد. براستی چه معنايي براي مرگ مي‌توان تصور کرد؟ مردن را چگونه بايد فهميد؟ با مرگ خود و مردن ديگري در لحظه سرنوشت محتوم و مختوم چگونه مواجه مي‌شويم؟ اينها سوالات اساسی انسان است، به قدمت تاريخ زيستن بشريت.
داخل سالنی سیصد‌‌ متری شدیم با پنج حوض به اندازه 90 در 200سانتی متر باعمقی حدود 50 سانت برای شستشوی اموات. کنار هر حوض، سنگ مرمر سیاه و صافی وجود دارد، برای کفن کردن. بر این حوض‌ها و سنگ‌ها نام‌های زیبایی چون زنبق، ارکیده، شقایق، بنفشه و یاس گذاشته‌اند و روی هر کدام پیکر بی جان یک بانوی. که "تضادی وهم آلود" را به درونت می‌اندازد. از این پس همه چیز به نام این سنگ‌ها خواهد بود.کفنِ ارکیده، کافورِ سنگِ زنبق و سدرِ بنفشه. بانوان همه سنگ‌ها پیش‌بندی سفید و بلند از جنس پلاستیک بر تن دارند. با چکمه‌هایی تا زیر زانو، دستکش‌های پلاستیکی و ماسک‌هایی که نیمی از صورتشان را پوشانده است. بانوانی صبور، تلاشگر و ایثارگر که با روحیه ای عجیب و تاثیر گذار روزانه بدون تعطیلی و توقف به شهروندان این شهر بزرگ خدمت می کنند. از همان ابتدا کم کم تصاویر جدید، عجیب و بکر با دیدگانت ثبت می شود و در ذهنت جا باز می‌کند.
این جا تنها جایی است که نمی‌توان با موبایل و دوربین صحنه‌ها را ثبت کرد. این جا از تکنولوژی‌های جدید خبری نیست. اینستاگرام و تلگرام و... هیچ تصویری از آنچه که در این سالن سیصد متری در جریان است در خود نخواهد دید. حتی بانوان تطهیر کننده و کارمندان دیگر، هنگام ورود باید موبایل‌ها را تحویل دهند. صحنه‌هایی بی نظیر که باید ثانیه به ثانیه‌اش را به خاطر بسپاری تا بعدا آنها را با قلم ترسیم کنی و شاید نوعی بازسازی. این جا "مرز میان مرگ و زندگی" است. جایی است که مرز "دنیای مردگان" را لمس می کنی. این جا صحنه‌هایی است که تو را مجبور می‌کند به فلسفه زندگی و مرگ بیشتر بیاندیشی. صحنه‌هایی تکرار نشدنی از زندگی افراد بی‌جانی که همه به یک شکل وارد می‌شوند؛ در "کاورِ سیاه زیپ دار". به یک شکل شسته می شوند؛ با "سدر وکافور وآب گرم فراوان" و سپس راهی آخرین ایستگاه زندگی می‌شوند، چه بخواهند و چه نخواهند، باید بروند.
هرکدام از این اموات قصه‌های خاص خود را دارند. چه آن زنی که جنازه‌اش در گوشه خیابان پیدا شده، چه آن زنی که به مرگ عادی در منزل یا بیمارستان، چه آن پیرزنی که چند روز جنازه‌اش در خانه مانده و نزدیکانش بی خبر بوده‌اند و چه آن جنین نه ماهه‌ای که فرصت نکرد به غایت یک روز این دنیا را تجربه کند. همه آن‌ها به دنیایی می‌روند که تاکنون هیچ بشر زنده‌ای آنرا تجربه نکرده است.
نیم ساعت از ورودم گذشته است و هر چند دقیقه یک یا چند جنازه با ”کاورِ سیاه زیپ دار" در حالی که روی برانکارد قرار دارند، وارد می‌شوند. برخی از پزشکی قانونی و برخی از بیمارستان‌های مختلف. گاه جنازه‌هایی با عنوان (رایگان) از راه می‌رسد تا نشان دهند انسان‌ها چقدر می‌توانند تنها و بی‌کس باشند. نشان دهند تا زندگی در عصر جدید تا چه حد می‌تواند سودازده باشد. رایگان‌ها عموما زنان معتادی هستند که اجسادشان از کنار خیابان جمع شده‌اند. یا افراد مسنی که در آسایشگاه‌ها به فراموشی سپرده شده‌اند. جنازه‌ها بین سنگ ها تقسیم می‌شود. هر سنگ چهار یا پنج تطهیرکننده دارد. پس از تحویل جنازه "زیپ کاورِ سیاه" را باز می‌کنند. اگر نیاز شد با قیچی لباس‌ها را می‌برند تا راحت‌تر بتوانند کار شستشو را ادامه دهند.
آن‌هایی که ‌با چسب‌هایی بر دست و پا از بیمارستان آمده‌اند، پاک کردن چسب‌هایشان وقت بیشتری می‌گیرد. تصادفی‌ها هم که اگر وضعشان وخیم باشد و خونریزی داشته باشند، کمی طول می‌کشد تا بتوانند خونشان را بند بیاورند و شروع کنند به غسل دادن و استفاده از خاک رس برای بند آمدن جایی که خون ریزی دارد. تطهیرکننده‌ها روی از بین بردن موانع و تمیز کردن زیر ناخن‌ها تاکید دارند و معتقدند اگر میت با مانع برود و غسلش درست نباشد، گناهش گردن آنهاست...
وقتی این کار تمام شد، چند نفری جنازه را منتقل می‌کنند داخل وان سنگی. یک وان نسبتا گود با سوراخی که آب ازآن داخل فاضلاب می‌رود.
برای شستن هر میت، چهار نفر مسئولند. یکی آبریز، یکی تطهیرکننده، یکی کمک تطهیر و آخری خلعت بر. کار با آب ریز شروع می شود. آبریز آب را نگه می دارد تا بانوی تطهیرکننده کارش را شروع کند. تطهیرکننده و کمکش با دقت زیاد میت را این طرف و آن طرف می‌کنند و با شامپو مراحل شستشو را انجام داده تا مطمئن ‌شوند که میت خوب شسته شده و مانعی باقی نمانده است. آخرین آبی که بر بدن میت فرو می‌ریزد آب سدر است و آب کافور وآب گرم با نیت سه غسل سدر و کافور و آب. حرفه‌ای ترها این کار را کمتر از ده دقیقه انجام می‌دهند و تازه واردها پانزده دقیقه ای برای این کار وقت می‌خواهند. غسل و تطهیر پیکرها بر اساس فتوای علما و طبق موازین شرع مقدس انجام می‌شود. این نوع شستن و کفن کردن برای همه ایرانی‌های مسلمان به یک شکل انجام می‌شود.
با چشمانی بهت زده، کفن کردن زن میانسالی را شاهدم. وقتی سر و صورت زن در آخرین مراحل در لابه لای نایلون محو می‌شود، احساس خفگی می‌کنم. یعنی تمام است. این جا دیگر آخرین حمام است. آخرین شستشو و آخرین هوایی که به سر و صورتت می‌خورد. کفن زن را می پیچند و با هفت تکه از پارچه‌های باریک و بلند (بند)از هفت قسمت می‌بندند و دوباره روی برانکارد می‌گذارند و از دالان کوچکی عبورش می‌دهند. یعنی آن‌سوی دالان جایی است که خانواده و اقوام منتظرند تا جنازه را راهی قبر و خانه ابدی کنند. همان‌جایی که هرکدام از ما بارها شاهدش بودیم ودر انتظار که پیکر عزیزی را تحویل بگیریم. همان جا که وقتی پیکر شسته شده ازآن دالان کوچک بیرون می‌آید ناگهان فریاد همه بلند می‌شود و با اشک و آه و جنازه بردوش به سمت قبر حرکت می‌کنیم.
چقدر خوب است که در اولین جلسه به من اجازه نمی‌دهند شستشوی پیکری را تجربه کنم. فقط باید نظاره گر باشم. باید در این جلسه توانایی‌ام را بیازمایند و ببینند چقدر برای این کار قادر هستم و توانا. همه مشغول کارند. حالا آرامتر شده‌ام و سعی می‌کنم به ساعات بعد که چه حسی خواهم داشت یا چه افکاری به سراغم خواهد آمد، فکر کنم.
یک ساعت از ورودم گذشته و من همچنان از فاصله یک متری شاهد آخرین شستشوهای این مسافران ابدی هستم. دلم نمی‌خواهد از هیچ کدام از زنان تطهیرکننده سوالی بپرسم. می‌خواهم به جای سوال تجربه کنم.
جنازه زنی را روی حوض ارکیده می‌گذارند. تطهیرکننده ها کنار می‌روند. در برگه روی جنازه نوشته شده "هپاتیت". پس باید محتاط بود. اگر چه همه آنها و پرسنل سالن به صورت منظم و دوره ای چکاپ شده و واکسن های مربوطه را می زنند و رعایت بهداشت و نظافت حرف اول را می زند، ولی ریسک نباید کرد. یکی از آن‌ها لباس مخصوص شستشوی اجساد خطرناک را به تن می‌کند. لباسی یک دست از جنس پلاستیک با کلاه سرخود و محافظ بینی. کار شستشو را به تنهایی انجام می‌دهد و هنگام بلند کردن جنازه و قرار دادنش روی سنگٰ، بقیه را به کمک می‌طلبد. او سپس لباسش را در می‌آورد و در جای مخصوص می‌گذارد. تا جنازه خطرناک بعدی.
زنی که اجساد را برای شستشو بین حوض‌ها تقسیم می‌کند سه برانکارد را از اتاق کناری که "سرد خانه" نام دارد به سمت سالن هدایت کرده و فریاد می‌زند: این‌ها رایگان هستند.
سه جنازه بر روی سه سنگ جا می‌گیرد. تطهیرکننده‌ها در این مواقع می‌دانند چگونه باید عمل کنند. چند نفر کار شستشو را آغاز می‌کنند و یک نفر هم در حال پهن کردن کفن رو سنگ مخصوص است. این سه تن اگر چه کس و کاری ندارند و جنازه‌های آن ها از گوشه و کنار خیابان‌های سطح شهر جمع شده است اما کفن‌های رایگان از سوی سازمان بهشت زهرا برایشان تدارک دیده شده است. حتی کفن‌ها و شامپوهایی که مردم عادی نذر کردند و داوطلبانه در اختیار سالن غسالخانه قرار دادند. چه بسا برخی از این کفن‌ها از جنس مرغوب هم باشد و به عطر یا خاک تربت هم آغشته شده باشد. بهشت زهرا و پرسنل آنجا برایشان فرقی نمی کند جنازه پولدار باشد یا بی پول، جمعیتی برای بدرقه جنازه آمده باشند یا بی کس و کار باشد، غسل برای همه جنازه ها یکسان و با همان دقت و اهمیت انجام می شود.
خیلی نزدیکشان نمی‌شوم. می‌ترسم به خاطر این که چند روز از مرگشان گذشته است، شاید جنازه ای متلاشی شده باشد. بیشتر از این که برایم ترسناک باشند تلخند. تلخ ِ تلخ. جنازه‌هاي تلخی که زبان گوياي خودشان مي‌شوند. هر تكه از اعضاي بدن‌شان حرفي براي گفتن دارد. چهره‌های جوانشان، صورت‌های بی دندان و دست و پاهای کثیف و کبره بسته. سراغ سنگ‌های دیگر می‌روم. ناظر شرعی سالن که دختری جوان و تحصیل کردهِ حوزه علمیه است، اعلام می‌کند چند نفر بیایند تا برای این سه جنازه به رایگان نماز بخوانیم. برای هر سه جنازه باید نماز میت جداگانه خوانده شود‌. به صف پنج نفره اضافه می‌شوم برای نماز میت و درآخرِ نماز برای خودم و اطرافیانم دعا می‌کنم تا عاقبت بخیر شویم. ولی این فکر رهایم نمی‌کند. بر این سه زن جوان چه گذشته است؟
سه جنازه رایگان باید از در دیگری خارج شوند. چون کسی پشت درِ اصلی منتطر جناره آنها نیست. جنازه‌ها را به راننده یک آمبولانس تحویل می‌دهند تا با یک نیروی کمکی در قبرهای رایگان به خاک بسپارند. جنازه‌هایی که نماد هزاران درد و بدبختی ناگفته هستند. شاید همان بهتر که هیچ کس حتی چشم انتظار‌ جنازه‌ شان هم نباشد.
سه ساعت گذشته است، ریه‌هایم را بوی کافور و سدر پر کرده است. به همراهم می‌گویم: برای امروز بس است. همراهم یک دوست قدیمی است. دو سال است به عنوان نیروی داوطلب به این جا می‌آید. اولین بار که از کار داوطلبانه‌اش در سالن تطهیر برایم تعریف کرد، گفتم: مهری جان! وقتی به بهشت زهرا می‌روی تا دو سه روزِ بعد به خانه ما نیا. به همین راحتی.
او حرف‌های دیگری هم می‌زد. این که وقتی از سالن تطهیر برمی‌گردد حالش بسیار خوب است و آرامش دارد. با خودم می‌گفتم این دختره هم بعد از ده بیست سال کارِ خیر، تهیه جهیزیه و سیسمونی برای افراد نیازمند، عقلش را از دست داده است.
مهری مرا به چای دعوت می‌کند، من هم می‌پذیرم. در اتاقی دیوار به دیوار سالن تطهیر چای می‌خوریم و کمی استراحت می کنیم اما اندیشیدن به مرگ مرا رها نمی کند و دوباره وارد سالن می‌شویم برای خروج از دراصلی. جنازه جدیدی توجهم را جلب می‌کند. او چقدر جوان است و چقدر زیبا. دختری 18 ساله که خود را از طبقه هشتم آسمانخراشی پرت کرده است. با این حال هیچ زخم یا جراحتی بر بدن ندارد. انگار تازه به خواب رفته است. قرار است او را به شهرستان منتقل کنند. فردی که او را می‌شوید، رو به من می کند و می‌گوید: ببین همه استخوان‌هایش خرد شده ولی در ظاهر سالم است. سنگ بغلی،سنگ بنفشه، هم شلوغ شده و چند نفر از سنگ‌های دیگر دور آن جمع شده‌اند. دختریست بلند قد، بیست ساله و با موهای مشکی پایین تر از کمر که با مصرف چند قرص به زندگیش خاتمه داده و قرار است به شهرستان دیگری منتقل شود. انگار پوستش را به چرخ گلدوزی سپرده‌اند. از سرشانه‌ها تا نوک پای این دختر، آن‌هم از هر دوطرفِ بدن، کوک‌هایی ریز، دقیق و یک دست دوخته‌اند! مهری می‌گوید: کسانی که این دوخت‌های زیبا بر بدنشان نقش می‌بندد، کسانی هستند که اهدای عضو شده‌اند. احتمالا وقتی او را به بیمارستان رسانده‌اند، مرگ مهلتش نداده وخانواده راضی به اهدای عضو شده‌اند. چه کار خوب و پسندیده ای . درست است که این دختر جوان جانش را از دست داده، اما به چند نفر دیگر زندگی دوباره بخشیده است. و این اوج ایثار است.
تصویر این دو دختر جوان تا چند روز مقابل چشمانم رژه می‌رفت و مدام برایم تکرار می‌ شد. آن‌شب تا صبح جنازه‌های این دو دختر مرا رها نمی‌کرد و "کاورهای سیاه زیپ دار" که از کنارم تکان نمی‌خوردند. تا دومین روز که به سالن تطهیر رفتم.
روز دوم
امروز از استرس‌های جلسه پیش خبری نیست. از آن مقدمه چینی ها و سوال و جواب های وجدانم با خودم خبری نیست. گروه جدیدی ازتطهیرکننده‌ها در سالن هستند. یک روز در میان جایشان عوض می‌شود. همه زنانی که در تهران فوت می‌کنند اجسادشان توسط این دو گروهِ چهل نفری شسته می‌شود. بیشتر آنها بانوان جوانی هستند که برای گذران زندگی به این شغل‌ روی آورده‌اند. زانو بندها و گردن بندهای طبی آن‌ها برایم علامت سوال است. مخصوصا این که زانو بندها بلا استثنا روی پاهای چپ جا خوش کرده اند.
این دو گروه روزانه بین 70 تا 100 جنازه را می‌شویند. محاسبه‌اش می‌شود؛ شستشوی ماهانه حدود سه هزار زن فوت شده در تهران. هرکدام از جنازه‌ها به طور متوسط بین 70 الی 80 کیلو وزن دارند. به عباراتی تطهیرکننده‌ها ماهانه حدود 225 هزار کیلو گرم از بدن اموات را چند بار جابجا می‌کنند. یک بار زمانی که جنازه را از "کاور سیاه" بیرون درآورده و آنرا درون سنگ می‌گذارند. سپس جابجایی در مراحل شستشو و تطهیر. بلند کردن جنازه وقرار دادن روی سنگ مخصوص پیچیدن کفن. قرار دادن جنازه کفن شده روی برانکارد برای تحویل به خانواده‌ها به عبارتی هر تطهیرکننده ماهانه 5600 کیلو گرم وزن را طی یک ماه در غسالخانه جابه جا می‌کند.
تقریبا همه چیز مثل روال جلسه گذشته است. ناظر شرعی امروز که زنی مهربان و خوش روست از یکی از خانم‌ها می‌خواهد نحوه پهن کردن تکه‌های کفن، روی سنگ را به من آموزش دهد. هفت تکه پارچه سفید، باریک و بلند، روی سنگ پهن می‌شود. سه تکه کوچکتراست یکی برای سر و دو تکه برای زانو و مچ پا. چهار تکه دیگر برای بالای زانو تا نزدیک شانه. پارچه بعدی "برد" نام دارد با عرض یک و نیم و طول دو و نیم متر. تکه دیگر "روسری" نام دارد. پارچه‌ای سه گوش، درست مثل روسری واقعی که آنرا بالای سنگ و زیر "برد" قرار می‌دهند تا سر متوفی را بپوشاند.
در حالی که سعی می کنم به دقت گوش دهم و اجزای کفن و چیدمان آنرا بیاموزم به یاد مصاحبه استخدامی آموزش و پرورش می‌افتم که بیش از دو دهه پیش در باره نحوه کفن کردن اموات از من پرسیده بودند. آن زمان من دختری 24 ساله بودم با لیسانس روانشناسی و می‌خواستم در مدرسه کودکان استثنایی استخدام شوم.
تکه بعدی پارچه ای به نام "خلعت" است، بلند تر از "برد" که دو لایه پهن می‌شود و از قسمت بالا به اندازه یک وجب با قیچی بریده می‌شود. یک لای آن زیر جسد قرار می‌گیرد و وقتی سر متوفی در آن جا گرفت، لایه دیگر روی بدن را می‌پوشاند. پارچه سوم " لنگ" نام دارد که از زیر ناف تا بالای ران را می‌پوشاند. بر روی برخی از کفن‌ها "زیارت عاشورا" نقش بسته است. به جز این‌ها چیز دیگری نیست. دیگر نه از لباس‌های پرزرق و برق و گران قیمت خبری است و نه از طلا جواهرات و زیور آلات. ناخن‌ها و لاک‌های رنگارنگ همه و همه پاک می‌شوند. با مژه‌های مصنوعی و تتوهایی که بر بدن برخی از متوفی‌ها نقش بسته است و ناخن‌های کاشته شده، کاری نمی‌توان کرد. آن‌ها را باید غسل جبیره دهند. پس از کار شستشو و غسل، حنوط آغازمی‌شود برای معطر کردن بدن. بر هفت قسمت بدن کافور می‌زنند وکفن را بر تن می‌پوشانند.
ساعت 12و نیم ظهر ورود جنازه یک زن و دخترِ سیزده ساله‌اش کمی فضا را از یک نواختی خارج می‌کند. همه اجسادی که تا این لحظه شسته شده بود، زنانی بودند بالای 65 سال. حالا یک زن جوان و دخترش را آورده اند. هردو صورت‌هایشان سرخ سرخ است. با دستانی آغشته به مهری سیاه که حکایت از این دارد که از پزشکی قانونی به این جا فرستاده شدند. کمی جلو می‌روم. با این تصور که در تصادف کشته شده‌اند. ولی بدن هر دوی آن‌ها سالم است به جز بخیه‌هایی که در پزشکی قانونی بر پیکرشان خورده است. این بخیه‌ها با بخیه‌های اجسادی که اهدای عضو می‌شوند کاملا متفاوت است و به زیبایی و ظرافت بخیه‌‌های اهدای عضو نمی‌رسد. ظاهرشان نشان می‌داد گویا قرار بوده به میهمانی یا مراسم شادی بروند. با آرایشی ملایم و ناخن‌هایی لاک زده. چند دقیقه بعد مشخص می‌شود زن و دخترش بر اثر خفگی جان خود را از دست داده‌اند. از فرم جنازه‌ها مشخص است که آن‌ها را خفه کرده‌اند و به قتل رسانده‌اند. نمی‌دانم اقوام آن‌ها که بیرون هستند چه اطلاعاتی دارند. ولی مطمئنم در بیرون از این سالن می‌توانم علت قتل را از همکارانم در بخش حوادث روزنامه‌ها جویا شوم. اتفاقا دوستم مهری روز قبل، خبر قتل این دختر و مادر را در یکی از سایت های معتبر دیده بود. ساعتی بعد بیرون از سالن تطهیر پیگیر قضیه شدم. آنها قربانی یک خشونت خانوادگی شده‌اند.
روی سنگ یاس جنازه زنی جوان است که اهدای عضو شده با همان بخیه‌ها و دوخت‌های ظریف و زیبا. "تصادفی" است و بخشی از سرش له شده است. پشت گردن و کتف‌هایش تتویی مشکی نقش بسته. به گمانم یک پروانه بزرگ است در حال پرواز. در حالی که صاحب پروانه با لب خندان بر روی یکی از سنگ‌ها به آرامی خوابیده است. ناخن‌های کاشته‌اش را نمی‌توانند بردارند. سوراخ کوچک روی بینی‌اش تا ساعاتی پیش یک نگین سفید داشته و حالا سوراخ و جای نگین خودنمایی می‌کند.
سه دختر خردسال در حالی که روی صورت‌هایشان را با روسری پوشیده‌اند وارد سالن شده و به اتاق بغلی که اتاق استراحت تطهیرکننده هاست، می‌روند. نیم ساعت بعد وقتی برای نوشیدن چای به اتاق استراحت می‌روم، دوباره آن‌ها را می‌بینم که در حال بازی هستند. آن سه دختر ده ، یازده ساله، دخترانِ تطهیرکننده‌های جوان هستند که مجبورند برخی روزها با مادرانشان به سالن بیایند. چون در خانه کسی نیست تا از آن‌ها نگهداری کند. می‌پرسم نمی‌ترسید؟ یکی از آنها با خنده می‌گوید: برای همین روی صورتمان روسری می‌اندازیم تا جنازه‌ها را نبینیم. اوایل می‌ترسیدیم ولی حالا عادت کردیم.
جنازه پشت جنازه می‌آید آنقدر که هیچ کدام از تطهیرکننده‌ها نمی‌توانند برای چند دقیقه نفس بکشند. روی یکی از "کاورهای سیاه" با رنگ سفید نوشته‌اند "مادر شهید". تطهیرکننده‌‌های سنگ‌های دیگر بالای سرش می‌آیند. یکی از آن‌ها شروع می کند به خواندن زیارت عاشورا… آن‌هم با صدای بلند. دیگران برایش فاتحه می‌خوانند و صلوات می‌فرستند. گویی این پیکر را قرار است سفارشی بشویند. ولی این جا تنها جایی است که هیچ سفارشی در کار نیست. هیچ کسی بدون نوبت شسته نمی‌شود. هیچ کس بهتر از دیگری کفن نمی‌شود. این جا پایان همه چیزاست. پایان پارتی، پایان پول خرج کردن، پایان زیر میزی، پایان زد و بند و پایان همه چیزهایی است که باعث سقوط انسانیت می‌شود.
خیلی پارتی بازی کنی فقط می‌توانی در سالن، اختیاری شاهد شستن مرده‌ات باشی. مثل دختر این "مادر شهید". آمده بود تا برای آخرین لحظه برای مادرش دعا بخواند. همین! من هم بالای سر او بودم. نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. حتما او هم مثل مادرم اشک‌های زیادی برای فرزند شهیدش ریخته بود. حتما او هم مثل مادرم این همه سال در عذاب زندگی کرده است. همزاد پنداری رهایم نمی‌کند. سوزنِ آمپول‌ و سرنگ‌های زیادی، دستانش را سوراخ سوراخ و کبود کرده است. حتما در بیمارستان خاتم الانبیا بوده. بیمارستان مخصوص خانواده شهدا. "لعنت بر این همزاد پنداری.
تا زمانی که شسته و کفن شود همه زن‌های تطهیرکننده کنارش آمدند و او را احترام کردند و برایش دعا خواندند. بدون این که کسی از آن‌ها خواسته باشد. حتی دیدم زن جوانی دست روی بدن مادر شهید گذاشته و اشک می‌ریزد و زیر لب می‌گوید: شفاعت ما را هم بکن. دخترش خاک تربتی را که با خود آورده به آنها می‌دهد. با یک انگشتر از تربت و یک گردنبند از همان جنس. این‌ها تنها چیزهایی است که یک جنازه می‌تواند با خود ببرد. همین و دیگر هیچ.
روز سوم
در راه بهشت زهرا به حرف‌های مهری فکر می‌کردم. راست می‌گفت. چقدر این بهشت زهرا رفتن‌ها و در سالن تطهیر بودن ترا آرام می‌کند. تو یعنی من. منِ انسان نوعی را می‌گویم. که اسیر زندگی شده‌ایم و مثل برق و باد می‌دویم. شتابان می‌رویم، اما نمی‌دانیم به کجا. این همه رنجی که از انسان بودن به عبارتی از انسان واقعی نبودن می‌بریم. از حسدها، حسرت‌ها، حرص زدن‌های زیادی و بیهوده، کینه‌ها و دشمنی‌ها. صبح تا شب بدی این و آن را می‌گوییم و می‌خواهیم. به زمین و زمان غر می‌زنیم . ناراضی هستیم. خنده را از خود دریغ می‌کنیم و از دیگری نیز.
دروغ می‌گوییم، غیبت می‌کنیم، لعن و نفرین می‌کنیم اما نمی‌دانیم در ایستگاه یکی به آخر، چگونه در دهانمان پنبه فرو می‌کنند. کم می‌فروشیم، دستانمان به هرسوی می‌چرخد برای ارتکاب یک گناه و نمی‌دانیم چگونه دست‌هایمان را می‌بندند و همه اجزای بدنمان را در پارچه‌ای می‌پیچند و ما را تنها در دو متر زمین جا می‌نهند. برای یک لباس پر زرق و برق، نیم متر خانه بزرگتر، برای چشم و هم چشمی‌های ناتمام، چه نقشه‌ها که نمی‌کشیم ولی یادمان می‌رود که باید دست خالی برویم. آن قدر بد زندگی می‌کنیم که نمی‌توانیم طعم انسان واقعی بودن را بچشیم.
امروز با آرامش وارد غسالخانه می‌شوم. همانطور که با آرامش مسیر بهشت زهرا را طی کردم. تقریبا با بانوان تطهیرکننده آشنا شده ام با آنها سلام و علیک می‌کنم و سر یکی از سنگ‌ها می‌روم و اجازه می‌گیرم تا برای مرده‌ای که در حال شستن هستند، کفن پهن کنم. یک اشتباه کوچک هم جایز نیست. نه فقط ترس از این که آن‌ها مرا به خاطر کار اشتباهم سرزنش کنند یا اجازه ادامه کار ندهند، بلکه احساس می‌کنم از لحاظ شرعی مسئول خواهم بود. مسئول برای خطا یا اشتباهی که هرگز امکان جبران آن نیست.
البته اجازه این کار را هم نمی‌دهند. یکی ازبانوان کنارم می‌آید. فقط قرار است هرچه او می‌خواهد برایش بیاورم. هر آنچه می‌گوید، انجام می‌دهم و گاه هم از کارم ایراد می‌گیرد. باید هم ایراد بگیرد. من قرار است برای اولین بار کفن پهن کنم. اضطراب و دستکش‌های پلاستیکی مرا شبیه دست و پا چلفتی‌ها کرده است. با این حال از پسش بر می‌آیم. سراغ سنگ دیگر می‌روم. می‌خواهند سر یک " خلعتی یا لباس" را برش بزنند. بدو برایشان قیچی می‌آورم.
سر سنگی دیگر می‌روم و جنازه شسته شده را که روی برانکارد گذاشتند، تحویل می‌گیرم. برانکارد از روی ریل به سمت دالانی که جنازه را به خانواده تحویل می‌دهند، می‌برم. یکی از تطهیرکننده‌ها به پشتم می‌زند و می‌گوید: در طول مسیر "لااله الا الله" یادت نرود. تو اولین نفری هستی که او را تشیع می‌کنی. جنازه را از پرده چرمی بزرگ طوسی رنگ و چند تکه عبور می‌دهم. بدون این که کسی مرا ببیند یا من کسی را از آن پشت مشاهده کنم. چند ثانیه طول می‌کشد تا برانکارد خالی برگردد. باز نه کسی را می‌بینم و نه کسی مرا. نگاه می‌کنم ببینم کدام سنگ مرده‌اش آماده است تا برانکارد را آنجا ببرم.
چند بار در حین بردن جنازه‌های کفن پیچ به سمت دالان، یک باره به دنیای عجیبی پرتاب شدم. به دنیایی که تمام گذشته‌ام در آن محو شده و هیچ رد پایی از خاطراتم یافت نمی‌شود. در آن جا فقط جنازه است و منی که سال‌ها نقش"نعش کش" را داشته‌ام یا حتی نامم "ارابه مرگ" بوده است. هرچه فکر می کنم بیش از این چیزی به ذهنم نمی‌آید و فکر می‌کنم همه اهالی قبرستان منتظرند تا جنازه‌ایی را از این سوی سالن به انتهای سالن ببرم. همین!
امروز کمی شلوغتر است. حالا دیگر بانوان تطهیرکننده‌ با خیال راحت اجازه می‌دهند جنازه ها را جابجا کنم. گاهی هم به سنگ‌ها سرک می‌کشم و تکه‌هایی جا مانده از یک کفن را می‌آورم. یکی از آنها که در حال گره زدن بند روی شکم یک جنازه بود، صدایم می‌زند و می‌گوید: کمک کن. وقتی این بند را گره دادم، سر آن را بکش. یک آن ترسیدم ولی بروز ندادم. سر بند پارچه‌ای را گرفتم و به سمت خود کشیدم. تطهیرکننده حرفه‌ای گفت: نشد! بند را محکم بگیر. پای چپت را به پایین حوض تکیه بده، بعد محکم بکش. من هم سر بند را کشیدم. ناگهان درد بدی در کمر، گردن و پاهایم احساس کردم. به رویم نیاوردم. بانوی حرفه‌ای گفت: "اگر گره زدن را خوب انجام ندهی ممکن است موقع کشیدن بند، خودت پخش زمین شوی یا وقتی می‌خواهند جنازه را در قبر قرار دهند، ممکن است گره باز شود و جنازه بر زمین بیفتد". در خیالاتم می‌گویم یعنی ممکن است سر جنازه به جایی یا سنگی برخورد کند و از جنازه خون بیرون بزند. تصورش هم وحشتناک است. پس باید بیشتر دقت کنم. البته از این که پادویی بانوان سالن تطهیر را می‌کنم و دستوراتشان را مو به مو اجرا می‌کنم، حس خوبی دارم. حالا دیگر معمای زانوبندهایِ طبیِ پاهای چپِ این زنان نیزبرایم حل شده است.
مسئول ارسال جنازه‌ها به داخل سالن با یک جعبه بسته بندی وارد شده و آنرا تحویل سنگ "یاس" می‌دهد. یکی از بانوان جعبه را باز می‌کند و چند بسته کوچک بیرون می‌آورد و می‌گوید: این‌ها جنین هستند و از بیمارستان آورده‌اند. بسته‌های کوچکتر را باز می‌کند. چهار جنین کوچک را داخل حوض می‌گذارد. یکی از آن‌ها از یک بند انگشت هم کوچکتراست. برای این که جنین با آب داخل چاه نشود، آنرا روی لبه حوض قرار می‌دهد. یکی از جنین‌ها یخ زده است. او را داخل یک سطل آب گرم می‌گذارد تا راحتتر بتواند کار شستشو را انجام دهد. جنین سی و پنج سانتی یخ زده را رها کرده و کار شستن دو جنین دیگر را آغاز می‌کند. باورش سخت است وعجیب. جنین‌های زیر دستش چهار ماهه و شش ماهه هستند. یکی 20 سانت و دیگری 30 سانت بیشتر ندارد. درست مثل یک عروسک کوچکِ بدون لباس. همه اجزای بدنش سالم است. انگشت‌هایش کمتر از یک سانت است درست به اندازه یک دانه گندم. هنوز بند ناف از او جدا نشده. موهایش مشکی است با چشمانی بسته که فرصت نکرد این دنیا را تجربه کند. پاهایش ظریف و قشنگ است اما مرگ زود هنگام او اجازه نداد این پاها درگیر دویدن‌های شتاب آلود این دنیای عجیب و غریب شود.
کنار سنگ "یاس" کفنی کوچک به اندازه یک روسری بزرگ در انتظار است تا این موجودِ بی تجربه در زیستن را، درآغوش گیرد. از بانوان سنگ یاس می‌خواهم این موجود بی جانِ کوچک را من به سردخانه تحویل دهم. همان جایی که جنازه‌های رایگان را می‌گذارند تا تحویل آمبولانس دهند برای تدفین بی سر وصدایِ یک زنی که گوشه خیابان در سکوت جان باخته است.
جنین در دستان من است. ضربان قلبم بالا رفته و هر لحظه می‌ترسم با سر، زمین بخورم و جنازه این موجودِ عروسک مانند، از دستم رها شود. گفته‌اند او را روی بقیه جنین‌های کفن شده در یکی دو روز اخیر بگذارم. گوشه‌ای از سرد خانه، روی یک برانکارد حدود سی الی چهل جنینِ کفن پیچ است، در سایزهای مختلف. با ترس و لرز او را می‌گذارم. می‌ترسم قل بخورد و بیفتد و باعث افتادن جنین‌های دیگر شود. بوی جنین‌های مانده آزارم می‌دهد. می‌خواهم گریه کنم. انگار "وسط برزخ" گیر کرده‌ام. این جا "آخر دنیا"ست. یک گوشه برانکاردی است پر از جنین‌های کوچک بیمارستانی، خواسته یا ناخواسته. گوشه‌ای دیگر چند جنازه در انتظار نوبت شستن و گوشه‌ای دیگر دو جنازه رایگان منتظرند تا آمبولانسی فرصت پیدا کند تا آن‌ها را برای تدفین ببرد. گوشه چهارم این اتاق، من ایستاده‌ام. این جا "وسط برزخ" ذهنم. این جا "آخردنیا"ست.
تا برگردم جنینی را هم که به اندازه یک بند انگشت بود، داخل پارچه‌ای به اندازه یک دستمال کاغذی بستند و دستم دادند. حالا کوچکترین جنازه دنیا، در یکی از دستان من جا گرفته است. دستم را مشت کردم تا در صورتی که زمین خوردم، ریزترین جنازه‌ای که دنیا به خود دیده است، به گوشه ای پرتاب نشود. از این که مسئول سرد خانه ناگهان جلویم ظاهر شد و جنین را از دستم گرفت، نزدیک بود از خوشحالی پس بیفتم.
امروز انگار روز بچه‌هاست. نوزادی که دو روز پس از تولد، فوت شده را می‌آورند. گویی تازه به خواب رفته است. حس می‌کنی دقایقی بعد بیدارمی‌شود و می‌خواهد سینه مادرش را در دهان بگیرد تا از گرسنگی رها شود. دختر دوساله‌ای که بیماری خاص و جهش ژنتیکی دارد از "کاور سیاه" بیرون می‌آورند. با سری بزرگ و بدنی نحیف. هنوز لباس صورتیِ گل گلیش را به تن دارد و جای سرم‌هایی که دستانش را سوراخ سوراخ کرده است.
سر سنگی دیگر می‌روم. یکی از زنان ارکیده بسته‌ای را باز می‌کند. می‌روم تا شاهد جنین دیگری باشم اما چیزی که می‌بینم لرزه به تنم می‌اندازد. یک دست که از شانه قطع شده است. دستِ راست است یا چپ نمی‌دانم. عقب عقب می‌روم. عقب و عقب‌تر. درهمین لحظه چشمم به صورت بانوی تطهیرکننده که دست جدا شده را دستش گرفته میفتد. می‌خواهم خطوط روی صورتش را معنا کنم ولی قادر نیستم. باید از آنجا خارج شوم. دیگر نمی‌توانم هیچ جنازه‌ای را ببینم. برای امروز کافی است.
روز چهارم
امروز زودتر از روزهای قبل می‌روم. با این حال یک ساعت اداری از بقیه عقب‌تر هستم. مهری می‌گوید: در همین یک ساعت جنازه‌های زیادی را شسته‌اند و البته همه سالمند. جنازه پشت جنازه. آنقدر شلوغ ‌است که من هم به کمک آنها می‌روم. حالا حتی می‌توانم "جنازه‌های کاوردار" را از سردخانه تا سر حوض‌ها ببرم. ولی خدا خدا می‌کنم که از من نخواهند زیپ یکی از آن‌ها را باز کنم. این چند وقت "کاورهای سیاه زیپ دار" رهایم نکردند و شب‌ها به سراغم می‌آیند. آنقدر که مجبورم به همسرم بگویم: "تا من به خواب نرفته‌ام، چراغ‌ها را خاموش نکن". "کاورهای سیاه زیپ دار" انگار چند روزی است گوشه و کنارم تردد می‌کنند. انگار می‌خواهند خودشان را به من بچسبانند.
عادت کردن، گاهی سخت است و زمان می‌برد. گاهی آسان. به یک جای ترسناک پا گذاشته‌ام. قرار نیست با یکی دوبار همه چیزعادی شود. این جا این قدر پیچ و خم‌های عجیب و غریب دارد که نمی‌توان همه را یک باره هضم کرد. اصلا قرار نیست عادت کنی ، باید همیشه مرگ برایت تذکر باشد.
امروز این قدر شلوغ است که حتی نمی‌توانم به ترس‌هایم فکر کنم. یک دفعه 16 جنین بیمارستانی از راه می‌رسد. بستهِ همه جنین‌ها باز می‌شود. جنین‌های دختر برای شستشو درحوض‌ها تقسیم می‌شوند. یکی از بانوان تطهیرکننده صدایم می‌کند؛ بیا کمک. باید در کفن کردن جنینی که از گوشه خیابان پیدا شده، کمک کنم. می‌گوید: روی سر، کف دست، کف پا، روی زانو کافور بریز و آن را بر این قسمت‌ها بمال. همه سنگ‌ها شلوغ است و جنازه‌هایی که منتظرند تا نوبت شستشویشان برسد با یک داوطلبی که از همه چیز می‌ترسد. بازخودم را جمع و جور می‌کنم. انگار کفِ دست و پایِ یک عروسک را لمس می‌کنم، نرمِ نرم. چیزی ندارد که ازاو بترسم. آنقدر خم شده‌ام که سرم در حال جا گرفتن داخل حوض است حالا هیچ حس بدی ندارم.
بانوی دیگری صدایم می‌زند. دست تنها مانده با جنازه‌ای که دستهایش بد جور خشک شده است. شیلنگ آب را به دستم می‌دهد و می‌گوید: همه جای جنازه را آب بگیر. آب می‌گیرم. شیلنگ را از دستم می‌گیرد. خودش آب می‌ریزد و می گوید: "به دستانم نگاه کن. ببین چطور آب را روی جنازه می‌ریزم". باید مطمئن شود "آداب" آب ریختن را درست انجام می‌دهم. این جا همه چیز آداب خود را دارد. وقتی از این کارم مطمئن می‌شود، می گوید: اگر تا چند ساعت اولیه بدن میت را مرتب نکنیم به همان شکلی که بوده خشک می‌شود.
پیکر بی جان دخترهشت ساله‌ای از راه می‌رسد. شب قبل هنگام زنجیر زدن در دسته‌های عزاداری ماشینی با او برخورد می‌کند تا به زندگیش خاتمه دهد. بانوان تطهیرکننده نمی‌توانند جلوی گریه شان را بگیرند....
جنازه دختر14 ساله‌ای روی سنگ زنبق آرام گرفته‌ است. یک ماه پیش از خانه متواری شده و به تهران می‌آید. دچار مرگ مشکوکی شده و بسیار متاثرکننده است....
چند دقیقه بعد دو جنین دیگر را به اتاقی که نامش را "برزخ و آخر دنیا" گذاشته‌ام، می‌برم. امروز "برزخ و آخر دنیا" کمی بهتر است. جنازه‌ای که رویش ترمه کشیده شده با یک دسته گل خوشبو، "برزخ" مرا قشنگ‌ کرده است. کمی آنطرف‌تر یک تابوت بزرگ چوبی بسیار شیک و زیبا که حامل جنازه‌ای از آمریکاست، دکور جالبی به "برزخ" داده است.
تطهیرکننده یکی از سنگ‌ها که دست تنها مانده برای گذاشتن مرده‌ای داخل حوض صدایم می‌زند. می‌گوید: نترس آرام، هلش بده به سمت داخل. جنازه را به آرامی هل می‌دهم اما به "نترسش" گوش نمی‌کنم و می‌ترسم.

ساعت از یک ظهر گذشته است و تا کنون حدود ۷۰ جنازه غسل داده شده است. با خلوت شدن سالن نیمی از بانوان به اتاق استراحت، اتاق دیوار به دیوار سالن تطهیر می‌روند و نقش بر زمین می‌شوند. یکی از درد پا ناله می‌کند و دیگری نالان است از دردهای کمر. خیلی از آن‌ها جوانند و کم سن و سال. اما این کار پر استرس و سخت به لحاظ بدنی آنها را فرسوده کرده است. قرار است هر کدام بیست سال این روند را ادامه دهند. آنها نان آوران خانه‌هایی هستند که هر کدام داستان خود را دارد. خانه‌های استیجاری، خانه‌های بی سرپرست یا خانه هایی که مردانش به لحاظ سقوط یا حوادث دیگری در بستر بیماریند و برایشان بار خاطر. تنها دلخوشی شان این است که شاید با پانزده سال کار بازنشست شوند. خیلی از آنها کارشان را دوست دارند اگرچه بخاطر مشکلات مالی به این ایستگاهِ زندگی کشیده شده‌اند. برخی از آنها هم می‌گویند، عادت کرده‌اند ولی به گمانم هرکدام از آنها هرچند وقت یک بار با دیدن صحنه‌ای عجیب، بر خود می‌لرزند. مگر می‌شود جنازه کودک ۸ ساله تصادف کرده را شست ولی گریه نکرد. مگر می‌شود این همه جنازه را جابجا کرد و از دردهای جسمانی در امان ماند.
تجربه چند روزه فعالیت در سالن تطهیر بهشت زهرا(س) به من می آموزد که به مرگ و فلسفه مرگ اندیشیدن، تذکر است. تذکری که نتیجه‌اش بهتر زندگی کردن است.

منتشر شده در روزنامه شرق ۹۸/۱۰/۱۰