Show Menu
True Story Award 2023

بازخوانی پرونده‌ی فرزندکشی اکبر خرمدین / نمایش سه‌پرده‌ای خانواده‌ی خرمدین

اردیبهشت ماه سال گذشته (۱۴۰۰) وقتی خبر قتل بابک ‌خرمدین کارگردان سینما توسط پدر و مادرش منتشر شد، آدم‌های زیادی شوکه شدند. چطور یک پدر می‌تواند پسرش را بکشد، جسدش را تکه‌تکه و مثله کند و آن را به سطل آشغال بیاندازد؟ جنایت‌کاران خانوادگی چه روایتی را می‌آفرینند و آن را باور می‌کنند؟ با چه روایتی دست به قتل می‌زنند؟ تحت چه سازوکاری پدر و مادرها به جای محافظت از فرزندان‌شان، آنها را می‌کشند؟ شر، با چه ترفندی جای همه مفاهیم را جابه‌جا می‌کند؟ متن زیر بازخوانی پرونده‌ی فرزندکشی اکبرخرمدین است. قتلی که قبل از آنکه خون‌بار باشد غم‌بار بود. یک فرزندکشی تمام عیار.

پرده‌ی اول
دی ماه ۱۳۹۴ ـ موزه‌ی سینما
بابک خرمدین زنده و سرحال است. تازه از لندن برگشته. مراسم اکران فیلم تازه‌اش، سوگ‌نامه‌ای برای یاشار، است. قبل از نمایش فیلم، مجری بابک را صدا می‌کند. اورکت یشمی پوشیده با پیراهن یقه‌اسکی سفید. تعظیم می‌کند و برای جمعیت بوس می‌فرستد. سایه‌اش روی پرده‌ی سفید پشت سرش زودتر از او تکان می‌خورد. از آدم‌های توی سالن تشکر می‌کند. از دو نفر بیش‌تر. از پدر و مادرش که آن انتها نشسته‌اند. پدر از جا بلند می‌شود. مادر هم. دوربین می‌چرخد سمت آن دو. جمعیت تشویق می‌کند. بابک مردد است. منقطع حرف می‌زند: «دلم می‌خواد از پدر و مادرم... تشکر کنم... نمی‌دونم... اگه... لطف... بابا ...؟» و دستش‌ را به نشانه‌ی دعوت روی سن می‌گیرد. پدر همان‌طور ایستاده. مجری به بابک کمک می‌کند: «اگه تشریف بیارین بالا که یه عکس یادگاری هم لااقل بابک با شما داشته باشه.» جمعیت برمی‌گردد و رو به پدر و مادر تشویق می‌کند. مردم قصه دوست دارند. دلشان می‌خواهد به پشت صحنه‌ی آدم‌های روی صحنه سرک بکشند. پدر و مادر کارگردان‌ها، همسر و فرزندان بازیگران، خانه و ماشینشان، همیشه جذاب‌اند. پدر کت ‌و شلوار مشکی پوشیده و کراوات رنگی زده. نمی‌خندد. مادر اما پیوسته خنده‌های کوتاه و منقطعش را جمع می‌کند. پدر هنوز با جدیت به جمعیت خیره شده که ناگهان تصمیم می‌گیرد دعوت را قبول کند. راه می‌افتد. مجری توی بلندگو می‌گوید: «بابک، چه بابای نازی» و حضار برای این بابای ناز احساساتی می‌شوند. مادر کمی مکث می‌کند و مردد می‌ایستد. پدر تند و باصلابت‌ قدم برمی‌دارد. پشت سرش را نگاه نمی‌کند. مادر اجازه‌ی رفتن نگرفته. دوباره می‌نشیند. بابک توی بلندگو می‌گوید: «مامان؟... نمیای؟» چند نفری دست می‌زنند. برای مادری که لابد مثل همه‌ی مادرها خجالتی و فداکار است. پدر حالا رسیده روی سن که مادر از جا بلند می‌شود. لنگ می‌زند. بابک دستش را می‌گیرد تا از پله‌ی سن بالا بیاید. همان‌جا او را می‌بوسد. تشویق حضار. مجری از ماجرای بازگشت بابک به کشور می‌گوید. این‌که به خاطر خانواده برگشته. جمعیت هیجان‌زده برای این عاطفه‌ی پسری دست می‌زند. منتظرند تا پدر درباره‌ی پسر و فیلم جدیدش حرف بزند. پدر خیز برمی‌دارد برای جمله‌ی اول که بابک میکروفون را از او می‌گیرد. آشفته و هول است. انگار چیزی یادش رفته باشد. پدرش را معرفی می‌کند: «پدرم... سرهنگ بازنشسته است. نیروی زمینی ارتش...» پدر با جدیت به او نگاه می‌کند. کنف شده. دستش همان‌طور دراز مانده تا میکروفون را پس بگیرد. چیزی زیر لب می‌گوید. بابک میکروفون را برمی‌گرداند: «خودتون... معرفی می‌کنین دیگه...» می‌خندد. مردم هم می‌خندند. مادر هنوز خنده‌های منقطع دارد. به جمعیت. به بابک. به پدر. خنده‌هایی که به ثمر نمی‌نشیند. مثل خنده‌ی وسط عزا هنوز نیامده محو می‌شود. کند و آرام سر می‌چرخاند. پدر اما کلافه است. زیادی جدی و زیادی رسمی. وسط تشویق حاضران شروع به حرف زدن می‌کند. با صلابت: «به نام خداوندگار آموزگار...» جمعیت سکوت می‌کند. «و به نام شهدای گلگون‌کفن جنگ هشت ساله‌ی حق علیه باطل...» مادر کوتاه‌تر از پدر است. موهاش را زیر روسری‌اش مرتب می‌کند و به همسرش که زیادی بلند است خیره می‌شود. سایه‌‌ی پدر روی پرده‌ی سفید بزرگ‌تر از اوست. مادر همراه با حرف‌های پدر بغض می‌کند. دوربین روی بابک زوم می‌کند: با تمسخر می‌خندد و به جمعیت نگاه می‌کند و سر تکان می‌دهد. پدر دست‌‌بردار نیست: «درود به اون شرافت شهیدان به ‌خون‌خفته که مملکتی رو آزاد کردن و ملت ایران را بیدار و بینا کردند.» پدر موفق شده دوربین را به سمت خود بکشاند. حالا پدر و مادر توی قاب‌اند. سایه‌ی بابک توی قاب دوربین پوست لب‌هاش را می‌کند. سایه بی‌تاب است. با دماغش بازی می‌کند. پیشانی‌اش را می‌مالد. روی چشم‌هاش را می‌گیرد. «من، سرهنگ پیاده‌ی ستاد، خرمدین هستم. به مدت سی سال خدمت کردم و هفده سال از این سال‌ها رو دور از خانواده‌م بودم. یعنی شبانه‌روزی. تمام زحمات این خانواده روی دوش این خانم عزیزم بوده که وطن دوم منه...» مادر نه می‌خندد نه بغض می‌کند. به جایی دور خیره شده. به جایی که حواسش را پرت کرده. جمعیت تشویق می‌کند. مادر برمی‌گردد توی سالن و می‌خندد. پدر با هیجان بیش‌تری ادامه می‌دهد: «من به مدت ۶۹ ماه در مناطق عملیاتی لشکر ۲۸ کردستان و لکشر ۸۱ باختران بودم. ببخشید اگه من درست نمی‌تونم صحبت کنم. جراحی کردم دو قسمت از بدنمو. دیگه به خاطر فرزندم...» جمله کامل نمی‌شود. «...زحمت انداختم...» بابک دوباره با سر و گوشش بازی می‌کند و چشم‌هاش را می‌مالد. پدر موفق شده توجه‌ آدم‌هایی را که برای فیلم بابک دور هم جمع شده‌اند به خودش جلب کند. «دو مرتبه شیمیایی شدم، چهار مرتبه ترکش خوردم، دو تا بیماری صعب‌العلاج دارم، و خوشحالم که در مقابل ملت انجام وظیفه کردم.» ادامه می‌دهد: «جزو جانباز هم نیستم چون عشقم وطنم بود، به خاطر عشقم انجام وظیفه کردم نه مادیات... و در پایان می‌خوام به جوان‌ها بگم به هیچ ‌عنوان مملکت خود را ترک نکنند چون در گهواره‌ی مملکت بیگانه هرگز نمی‌توانید به آسودگی بخوابید...» جمعیت به‌وضوح تحت ‌تأثیر پدر قرار گرفته. برای این مرد اتوکشیده و خوش‌لباس با قامتی راست و بیانی شیوا دست می‌زنند. بابک آن‌ها را راهی می‌کند. مادر را می‌بوسد و موقع بوسیدن پدر سرشان توی هم گیر می‌کند. پدر و مادر از صحنه خارج می‌شوند. سایه‌ها از او فاصله می‌گیرند. جمعیت به افتخار این نمایش خانوادگی محبت‌آمیز پرشورتر تشویق می‌کند. بابک لبخند می‌زند. رو به جمعیت تعظیم می‌کند. چراغ‌های روی صحنه خاموش می‌شود و شش سال بعد نمایش واقعی پشت ‌صحنه شروع می‌شود.


۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ ، دوازده ظهر ـ شهرک اکباتان
بوی گوشت تازه و عطر لیمو امانی پیچیده توی خانه. مادر ناهار را می‌کشد. آبگوشت را با ماهیچه درست کرده. همان‌طور که بابک دوست دارد. بابک اما گرسنه نیست. به اتاقش می‌رود و در را می‌بندد. پدر روزنامه‌ی ورزشی را تا می‌کند و کنار می‌گذارد. پرسپولیس توی دربی استقلال را یک‌-‌هیچ برده. چند قدمِ بلند برمی‌دارد و برمی‌گردد. نقشه باید امروز عملی شود. بابک باید امروز زودتر ناهار بخورد. او بازیگر نقش اصلی است. باید غذا بخورد و مسموم شود و کشته شود، همین امروز، ‌چون مگر چقدر پیش می‌آید که آدم‌ها بتوانند دوباره برای کشتن بچه‌شان برنامه‌ریزی کنند؟ پدر غیظ می‌کند. مادر دوباره بابک را صدا می‌زند و رو به تلویزیون می‌نشیند. اخبار اعلام می‌کند که آخرین مهلت ثبت ‌نام نامزدهای ریاست‌جمهوری است. بابک بیرون می‌آید و چند قاشق می‌خورد. مادر حواسش پرت برنامه‌ی جدید شده. موسیقی نی و تنبک بی‌جانی پخش می‌شود توی خانه. پدر اما لقمه‌های بابک را می‌شمرد. این یکی با لقمه‌ی چندم بیهوش می‌شود؟ بابک بی‌حال شده. مادر هنوز نگاهش به تلویزیون است. چقدر می‌گذرد تا بابک روی زمین می‌افتد؟ مادر از جا می‌پرد. بابک هنوز نیمه‌بیهوش است. چهاردست‌و‌پا به سمت آشپزخانه می‌رود. شبیه به زمانی که بچه بود. مادر از جا تکان نمی‌خورد. چشم‌هاش درست نمی‌بیند. بی‌حال و منگ است. «چند تا قرص خواب‌آور ریختم تو غذاش؟۷۰ تا ؟ ۸۰ تا؟» پدر از جا می‌پرد. فرصت وقت تلف کردن نیست. به مادر تشر می‌زند. مادر دور خودش می‌چرخد. از جا بلند می‌شود و چاقو را به پدر می‌رساند. بابک اما چشم‌هاش را هنوز نبسته. به او نگاه می‌کند. کسی چه می‌داند قبل خوردن اولین ضربه‌ی چاقو به چه چیزی فکر می‌کرده؟ شاید داشته به انعکاس تصویر خودش توی چشم‌های پدر نگاه می‌کرده. کودکی خودش را می‌دیده وقتی داشته برای مرگِ از پیش تعیین‌شده‌اش دل می‌سوزانده. شبیه به پسربچه‌ی فیلم تانگوی شیطان. با آن چشم‌های مات و بیرون‌زده. پدر ضربه می‌زند. خون بابکِ کم‌رمق و بهت‌زده بیرون می‌ریزد. مثل خون مردی کامل اما ناکام. پدر بابک را بغل می‌کند و تا حمام می‌کشاندش. لاغر اما پرزور و ورزشکار است. مادر تندتند وسایل را آماده می‌کند. نمایش دارد به اوج می‌رسد. بابک حالا ساکت و آرام خوابیده. سه تایی توی حمام خانه‌اند. پسر مرده اما خونش بند نیامده. خون از روی لباس پدر شره می‌کند. خون یک جا نمی‌ماند. راهش را پیدا می‌کند. مادر بو می‌کند. بوی خونش فرق دارد. پدر چاقو را برمی‌دارد و اولین تکه را از پسرش جدا می‌کند. مادر بیرون در ایستاده و نگاه می‌کند. نمایش‌های عریان هنرمندانه‌ترند. نهایتِ شر به شکوه‌ می‌رسد. پدر شبیه به فیگور پریشان و معوج و ترسناک ساتورنِ نقاشی فرانسیسکو گویا وسط حمام ماتش زده، با آن تن شبح‌وار، بدن بی‌سر فرزندش را در دستانش گرفته. درست مثل ساتورن با چشمانی وق‌زده، با حرص و ولع آدم‌خوارانه، جسم خون‌آلود پسرش را به نیش می‌کشد تا ثابت کند پدری که می‌آفریند همان است که اولاد خود را می‌بلعد. مادر از چشم‌های پدر رو برمی‌گرداند. چشم‌هاش توأمان ترس‌خورده و غضبناک است. هم آرام گرفته هم بی‌قرار است. او همیشه کارش را بی‌نقص انجام می‌دهد. با‌دقت و تیزبین است. آناتومی بدن را خوب می‌شناسد. می‌داند از کجا شروع کند و کجا را چطوری ببرد. کسی نمی‌داند پدر موقع بریدن استخوان‌های پسرش به چی فکر می‌کرده. کسی نمی‌داند مادر موقع بریدن تکه‌های پسرش کنار پدر بوده یا نه. توی این هفت ساعت چند تا چایی برای پدر ریخته؟ چند بار خستگی در کرده‌اند؟ چند بار رود خون پسر را شسته‌اند؟ مادر گریه کرده یا نه؟
اصلاً آیا پدر موقع بریدن سر به چشم‌های پسر نگاه کرده یا نه؟

«من باید با سهرابم چه کنم؟» خنجرش را از غلاف بیرون کشید. تیغه‌ی پولاديِ به زهـر آب‌داده‌ی خنجر می‌درخشید. با تمام توان تیغه را بالا بـرد و در قلـب سـهراب فـرو کـرد. چشمه‌ی خون از سینه‌ی سهراب جوشید. سهراب فقط نگاه کرد. لبخنـد زد. رنگـش مهتـابی شد. دست آقاخوان را فشرد و گفت: «پدرم، پدرم کجاست؟» می‌خواست بگوید: «پدرت من هستم» تصویر خودش را در صفحه‌ی سپید و براق سپر سهراب دید. قیافه‌اش مثـل قـدرت کور بود، چند پرده تیره‌تر و گرفته‌تر. چشمانش را بست. آه چه دیوي هسـتم. چـه دیوي شده‌ام. سهراب سرش را بر سمت چپ سینه آقاخوان تکیه داده بود. جانان بر خاك سـم می‌کوفت و شیهه سر می‌داد.
رمان سهراب‌کشان، عطاالله مهاجرانی

هفت ساعت بعد...

عصر امروز، مأموران پلیس شهرک اکباتان در جریان کشف جسد مثله‌شده‌ی مردی در یک سطل زباله واقع در خیابان نفیسی قرار گرفتند. با شروع تحقیقات مأموران پلیس و تیم جنایی مشخص شد جسد متعلق به بابک ‌خرمدین، کارگردان مطرح ایران، است. مأموران پلیس در بازبینی پنج‌ساعته‌ی فیلم دوربین مداربسته مشاهده کردند که مردی از یک خودرو ال 90 سفید‌رنگ با چمدانی که جسد مثله‌شده‌ی بابک خرمدین در آن بود پیاده شده و چمدان را داخل سطل آشغال پرتاب و از صحنه جرم متواری شده است.
روزنامه‌ی اعتماد، ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰

ساعت ۲۳:۰۶:۴۸ ـ فاز سه شهرک اکباتان
نیمه‌شب بهاری یکی از شب‌های آرام شهرک اکباتان است. پس از مدت‌ها دوباره بابک و پدر و مادرش روبه‌روی دوربین‌‌اند. توی این نمایش اما آن‌ها سایه ندارد، بابک جسم ندارد و کسی نیست تا تشویقشان کند، هیچ شاهد زنده‌ای جز دوربین مداربسته‌ی گوشه‌ی آسانسور که تصاویر سیاه و سفید و پرش‌دار ورود و خروج آدم‌ها را ضبط می‌کند. اکبر خرمدین، پدر بابک خرمدین، با یک ساک کوچک و کیسه‌ی زباله‌ی سنگین وارد می‌شود. مثل هر پدر دیگری که شب‌ها کیسه‌های زباله را خالی می‌کند. یک ساک و کیسه‌ی زباله را کنار پایش می‌گذارد. روبه‌روی آینه می‌ایستد. کاپشنش را مرتب می‌کند. فیگور می‌گیرد و چپ و راستش را برانداز می‌کند. کلاهش را از سر برمی‌دارد. یک ‌بار، دو بار... شش بار با کف دست موها را به فرق راست مرتب می‌کند. کلاه را دوباره سر می‌کند. انگار بخواهد برای شرکت در یک مراسم بزرگ آماده شود. برمی‌گردد. کیسه‌ها را برمی‌دارد و با خونسردی وارد لابی می‌شود.
با ردیابی شماره‌ی پلاک خودرو مأموران پلیس متوجه شدند که اکبر خرمدین پدر بابک خرمدین صاحب خودرو است و او را به عنوان اولین مظنون به قتل بازداشت کردند. متهم در همان برخورد اولیه با پلیس به قتل فرزند خود اعتراف کرد و گفت با همدستی مادر بابک خرمدین او را به قتل رسانده بود.
خبرگزاری رکنا، ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰


ساعت ۲۳:‌۳۲:۴۲ ـ فاز سه شهرک اکباتان

بعد از پیگیری پلیس، مادر اکبر خرمدین اعتراف کرد: «من قرص‌های خواب‌آور را در غذا حل ‌کردم و بعد از این‌که او بیهوش شد، اکبر کارش را شروع می‌کرد. او را می‌کشت. بعد هم جسدش را تکه‌تکه می‌کرد. جسد تکه‌تکه‌شده را داخل پلاستیک‌های مختلف می‌ریختیم. بعد با هم آن‌ها را در سطح شهر و در سطل زباله‌های مختلف می‌ریختیم.» جسد مثله‌شده شامل قطعاتی از پا، دو دست، و سرشانه بود.
خبرگزاری رکنا، ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

بیست‌وشش دقیقه بعد، ایران موسوی، مادر بابک خرمدین، وارد آسانسور می‌شود. کسی نمی‌داند او در این بیست‌وشش دقیقه مشغول چه کاری بوده؟ باقی‌مانده‌ی تکه‌های بابک را توی مشماهای جدید جا می‌داده یا خون‌ او را از دیوار حمام می‌شسته. شاید هم وقتی داشته دست‌های خونی‌اش را می‌شسته یادش افتاده قرص‌های شبش را نخورده و مقدمات صبحانه‌ی فردا را آماده نکرده. شاید هم قبل از رفتن بشقاب غذای نیمه‌خورده‌ی بابک را از روی میز جمع کرده و شسته. شالش را سر کرده،‌ ملافه‌های خونی را توی کیسه گذاشته و وارد آسانسور شده. ثانیه‌شمار گوشه‌ی دوربین با سرعت شماره می‌اندازد اما انگار زمان در آن نقطه از جهان متوقف شده. مادر کز کرده گوشه‌ی آسانسور و انگشتش روی دکمه‌ی شماره‌ی طبقه مانده. بی‌حرکت. خط افقی تصویر دوربین مداربسته تا پایین می‌آید و دوباره برمی‌گردد. انگار همه چیز از اول. هشت ثانیه طول می‌کشد تا پدر سر می‌رسد. پدر آخرین کیسه‌ی سنگین را کنار چمدان سنگین‌تری جا می‌دهد. بابک پخش شده توی چمدان‌ها و کیسه‌ها. مادر به تکه‌های پسرش نگاه نمی‌کند. همان‌طور یک‌وری مانده. تکان نمی‌خورد. پدر می‌رود و برمی‌گردد و کیسه‌ی زباله‌ی دیگری را توی آسانسور می‌گذارد و کنار کیسه‌ها می‌ایستد. مادر همان‌طور مات مانده و دکمه را فشار می‌دهد. پدر خودش دست به کار می‌شود. دست مادر را با تندی از روی دکمه‌ی آسانسور پرت می‌کند. مادر جمع می‌شود. انگار از دنیای دیگری پرت شده باشد به آن نقطه از زمین. شالش را مرتب می‌کند. آسانسور یکی‌یکی طبقات را رد می‌کند و پدر و مادر بی‌حرکت و صامت‌ می‌ایستند. شبیه به سکانس‌های بلند فیلم‌های بلا تار که آدم‌ها در پس‌زمینه‌ی تصاویر سیاه ‌و سفید و موسیقی ناقوس‌وار بی‌هیچ شتابی در مرکز تصویر ایستاده‌اند. یک دقیقه و سی‌و‌هفت ثانیه می‌گذرد. در باز می‌شود و مادر دوباره دکمه‌ی باز ماندن در را فشار می‌دهد. غیرارادی و بی‌اختیار. پدر با کیسه‌ها بیرون می‌رود. هر سه نفر از آسانسور خارج می‌شوند. پدر هشتادویک ساله، مادر هفتاد ساله و بابک چهل‌وهفت ساله‌ی مثله‌شده. توی این نمایش واقعی اکبر خرمدین کارگردان است.

اورمزد کيومرث را آفريد. سرانجام آسْتُو ويداد، ديو مرگ، توانست کيومرث را از ميان ببرد. در هنگام مرگ، نطفه‌ی او بر زمين ريخت. بخشی از آن را ايزد نَرْيُوسَنْگ برگرفت و بخشی ديگر به اِسْپَندارْمَذ، ايزد بانوی زمين، سپرده شد. پس از نود سال از اين نطفه نخستين زوج بشر به نام‌های «مَشی و مَشيانه» به صورت ريواسی از زمين روييدند، همانند و همبال و به يکديگر پيوسته بودند. سپس آفريدگار در آن‌ها جان دميد و از يکديگر جدا گشتند و به صورت انسان درآمدند. پس از آن‌که مشی و مشیانه به ترفند اهریمن به خوردن و آشامیدن پرداختند و گرفتار رنج و بلا شدند، سرانجام آتش هوس نخست در مشی و سپس در مشیانه زبانه کشید و جذب هم شدند و در آغوش هم خفتند. از این وصلت، پس از نه ماه، دو فرزند زاده شد، ولی حرص و ولع آن‌ها به خوردن چنان سیری‌ناپذیر بود که یکی را مادر و دیگری را پدر بلعید و این ماجرای فرزند خوردن آن‌قدر ادامه داشت تا این‌که سرانجام اهورامزدا را دل بر ایشان بسوخت و صفت لذیذ بودن را از فرزندان آن دو سلب کرد و آن‌ها را به کثافت و خون رحم چنان آغشته کرد که دیگر مشی و مشیانه فرزندان خود نخوردند.

 


پرده‌ی دوم
۳۱ اردیبهشت ـ شعبه‌ی پنج دادسرای امور جنایی

پس از بازداشت متهمان و بازجویی، در ادامه تحقیقات پدر و مادر بابک به قتل دخترشان آرزو در سال ۹۷ و قتل دامادشان فرامرز در سال ۹۰ نیز اعتراف کردند.
خبرگزاری رکنا، ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰0
دستبند فلزی و سنگین دور مچ‌های اکبر خرمدین هم جلوی حرارت حرف زدنش را نگرفته. او حالا یک قاتل زنجیره‌ای است. قاتلی سریالی که بچه‌هایش را می‌کشد. پشت به بازپرس و رو به دوربین‌ها ایستاده و حرف می‌زند. سؤال‌ها را با تمرکز گوش می‌کند و سربلند و رسا جواب می‌دهد. مادر کنار او نشسته. نگاه‌های کوتاه و سرسری‌اش بین خبرنگارها و همسرش سرگردان است. گاهی به حرف‌هایش سر تکان می‌دهد و گاهی نه. روزانه پانصد نفر بر اثر کرونا می‌میرند، برای همین پلیس ماسک دارد، خبرنگارها ماسک دارند اما اکبر ماسک را گذاشته زیر چانه تا صدایش واضح‌تر به گوش برسد. دوربین‌ها جنایت سال‌های کرونا را ضبط می‌کنند. مجرمانی که راحت‌تر از قبل پشت ماسک‌ها پنهان می‌شوند. مادر حواسش به صدای شاتر دوربین‌هاست. عدسی چشم‌هاش گشاد و تنگ می‌شود. پدر از آرزو می‌گوید. از دختر اولش که چهار سال قبل درست همان زمانی که بابک در لندن زندگی می‌کرد او را کشته بود. هفت سال بعد از اولین قتلش یعنی قتل فرامرز، همسر دخترش.
«این قدرت رو وجدانم به‌م داد. پشیمون نیستم. وجدانم اجازه داد من این کار مقدس رو انجام بدم. وجدانم یک صدم، یک هزارم هم ناراحت نیست. خوشحال هم هستم. خوشحال هستم از این‌که این سه نفر رو از بین بردم. دخترم... التماس می‌کرد بابا امشبم نیا خونه. دوستام این‌جان...»
اکبر بغض می‌کند. خجالت می‌کشد. ‌طوری که خبرنگارها ادامه‌ی سؤال‌هایشان را نمی‌پرسند. خبرنگارها از او فاصله گرفته‌اند. آدم‌ها از پدرها نمی‌ترسند، اما او ترسناک است. شبیه به بازنشسته‌های معمولی به نظر می‌رسد. شبیه به همه‌ی آن‌ها عاشق ورزش، پیاده‌روی در پارک، نرمش صبحگاهی و روزنامه‌ خواندن است. اما در زندگی او انگار رازی هست که او را هولناک جلوه می‌دهد. در چشم‌هایش چیزی موج می‌زند که حاضران را می‌ترساند. نگاهش پهنا دارد. عمق دارد. شبیه به نگاه مردی هزارساله. سربسته توضیح می‌دهد که دخترش آرزو دختر خوبی نبود. کسی که او را پیش خدا و خلق خدا شرمنده می‌کرد. با افتخار به لنز دوربین‌ها نگاه می‌کند و شبیه به خالق پاکی و از بین‌برنده‌ی ناپاکی سر تکان می‌دهد و منتظر تأیید است.
خبرنگارها پچ‌پچ می‌کنند. چطور ممکن است پدری دخترش را بکشد؟ مثله‌ کند؟ دختری که هفت سال قبل با همدستی پدر همسرش را کشته و لابد دختر خوبی بوده برای بابا. اصلاً چطور شریک جرم در طی این سال‌ها تبدیل به قربانی شده؟ چون لابد فاسد و کثیف و گناه‌آلود بوده. و چه کسی برای یک دختر گناه‌آلود دل می‌سوزاند؟ پدر دوباره حرف می‌زند. نگاهش را به مساوات بین دوربین‌ها می‌چرخاند.
«‌برای هیچ ‌کدوم از این قتلا عذاب وجدان ندارم. هیچ ‌کدومشون. هیچ‌ وقت کابوس نداشتم. می‌دونی چرا؟ چون من احساس گناه نمی‌کردم. برای این‌که کسایی رو کشته بودم که معضل... فساد اخلاقی بالایی داشتند.»
سرپرست دادسرای جنایی جزئیات پرونده را برای خبرنگارها شرح می‌دهد. خبرنگارها هنوز سؤال دارند. فاجعه آن‌قدر بزرگ است که سؤال‌های بدیهی هم ترسناک به نظر می‌رسند: «بابک رو چرا کشتی؟»
«بابک تو دانشگاه کرج استاد فیلم‌سازی بود، اما زمانی‌که کرونا اومد کلاس‌های دانشگاه آنلاین شد و بابک هفته‌ای سه روز به بهانه‌ی این‌که به شاگرداش درس خصوصی بده اونا رو به خانه می‌آورد... فقط دانشجوهای دختر رو... ما نمی‌دونستیم اصلاً که همه‌ی اونا دانشجویانش بودند یا نه. بعد با دخترها می‌رفتن تو اتاق و از مادرش می‌خواست برای خودش و مهموناش غذا درست کنه و مادرش از اونا پذیرایی می‌کرد. ما می‌دونستیم پسرم با دخترا توی خونه رابطه‌ی جنسی برقرار می‌کنه.»
هیاهو افتاده توی جلسه‌ی بازپرسی. فیلم‌بردارها غلاف کرده‌اند. حرف‌های پدر بهانه‌های خوبی برای کشتن یک مرد چهل‌وهفت ساله، برای کشتن مردی از گوشت و خون خود آدم نیست. پسر پیش چشم پدر گناه می‌کرده و پدر غیظ می‌کرده. اکبر خرمدین بی‌اعتنا ادامه‌ی حرف‌هایش را می‌گیرد. او دخترش را کشته، پسرش را کشته چون پدر آن‌ها بوده. آن‌ها را کشته چون هیچ ‌کس به اندازه‌ی او نمی‌دانسته چقدر فاسدند. چون لابد آن‌ها بلد بودند لذت ببرند و لذت گناه‌ است. چون او بوده که به آن‌ها جان داده و لابد می‌تواند جان بگیرد. او یک ‌بار خطا کرده و نطفه‌ی بچه‌هایی را بسته که به آن‌ها افتخار نمی‌کرد و حالا خطایش را جبران کرده. او خدای خانواده بوده. خدایی که خطاپوش نیست. خدایی که جان می‌بخشد و جان می‌گیرد.

و یَهُوَه دید که شرارت انسان در زمین بسیار است و هر تصور از خیال‌های دل وی دائماً محض شرارت است.
و یَهُوَه پشیمان شد که انسان را بر زمین ساخته بود و در دل خود محزون گشت.
و خدا به نوح گفت: «انتهای تمامی بشر به حضورم رسیده است زیرا که زمین به سبب ایشان پر از ظلم شده است. و اینک من ایشان را با زمین هلاک خواهم ساخت.
اینک من طوفان آب را بر زمین می‌آورم تا هر جسدی را که روح حیات در آن باشد از زیر آسمان هلاک گردانم. و هر چه بر زمین است خواهد مرد.»

سفر پیدایش، باب ۶ و ۷

خبرنگارها به پدر غیظ می‌کنند. لابه‌لای حرف‌هایش آه می‌کشند. گوشی دختر خبرنگاری که روبه‌روی او ایستاده موقع فیلم گرفتن می‌لرزد. آدم‌های دایره‌ی دور پدر یکی‌یکی متفرق می‌شوند. حجم اندوه بیش‌تر از تحمل فضای اتاق است. هیچ‌ کس اما حواسش به پیرزنی که نشسته روی مبل، به روبه‌رو نگاه می‌کند و روی زانوهایش دست می‌کشد نیست. آدم‌ها همیشه جذب بازیگران روی صحنه‌ می‌شوند. آن‌ها که بلندتر حرف می‌زنند، پرهیاهوترند. ‌گاهی ارتعاش صداهای بلند گوش را منحرف می‌کند از شنیدن زمزمه‌های آرام. گاهی حاشیه پررنگ‌تر از متن است. کسی که توی تاریکی نشسته چیزهای بیش‌تری برای گفتن دارد.
ماسک مادر تا روی چشم‌هایش آمده. به همسر قدبلندش نگاه می‌کند و به نشانه‌ی تأیید سر تکان می‌دهد. به جرم معاونت در قتل فرزندانش بازداشتش کرده‌اند اما حتا دستبند ندارد. دوربین‌ها و خبرنگارها از همان اول دور پدر جمع شده‌اند. همسرش به اندازه‌ی هر دو حرف می‌زند. رسا و با‌صلابت. همیشه همین‌طور بوده. او ویترین زندگی آن‌هاست. کسی که سالم است و لاغر است و قدبلند است و ورزشکار است. پدر توانمند و عاقل و پرجذبه‌. برعکس او که فقط گریه می‌کند و فقط خرابکاری می‌کند لابد. خبرنگار سمت مادر می‌آید. پدر دورتر ایستاده. مادر شالش را مرتب می‌کند. هول شده. به پدر نگاه می‌کند. همان‌طور که نشسته جواب می‌دهد. خبرنگار مرد است. صدایش مردد و آرام است:
«همسرتون می‌گن اون دو تا فرزندتون هم خوب نیستن. شما نظرتون راجع به‌شون چیه. می‌گه اگه برگردم اونا هم ممکنه یه اتفاقی واسه‌شون بیفته.»
(کمی مکث می‌کند.) «نه، من از اونا راضی‌ام. نمی‌ذارم شوهرم به اونا... کات... (لکنت می‌گیرد.) کا... کا... کا... کاری کنه. چون من از اونا راضی‌ام. بابک... من از بابک راضی نبودم. بابک خیلی اذیتم می‌کرد. حتا فرامرز که دامادم بود. خیلی فحش‌های بد بد می‌داد. خیلی بد. آرزو رو هم خیلی اذیت می‌کرد. کتکش می‌زد. آرزو رو هم که چیز کرده بود. تریاکی. هروئینی. علف می‌کشید آرزو...»
«شما بابت هر قتلی که بود ناراحت نمی‌شدی؟»
«نه اصلاً ناراحت نیستم. (بغض می‌کند.) چون خیلی من زجر کشیدم. اذیت کشیدم از دستشون. اصلاً ناراحت نیستم. کدوم مادر راضی می‌شه بچه‌ش رو بکشه؟»
«همون... سؤال همه همینه که چرا؟ چه جوری شده که یه مادر راضی شده؟»
«راضی شده... خب راضی شدم. اصلاً هم ناراحت نیستم.»
«اگه برگرده به قبل، شما بازم همین کارو می‌کنین؟»
«بله... نه... اگه خوب باشه نه.. اگه خوب باشن، مهربون باشن... خوب باشن... با من خوب باشن... (بغض می‌کند.) اصلاً بابک خیلی می‌زد منو... رومم نمی‌شه بگم چه کار می‌کرد با من...»
(خبرنگار آه می‌کشد.) «بلههههه... رابطه‌تون با شوهرتون خوبه شما؟ ‌مشکلی ندارین؟»
«نه بابا، شوهرم خیلی هم خوبه، شوهرم با من خوبه. بیاد منو ببره بزنه یا فحش‌های بد بده؟ نه... نه» (خبرنگار سکوت کرده.)
«اول پیشنهاد قتل رو کی می‌داد؟»
«(مکث می‌کند.)... دوتایی با هم شریکی.»
«خب اولین نفر کی می‌گفت به یه جایی رسیده که دیگه باید به قتل برسونیم. اون کی بود؟»
«شوهرم گفت منم گفتم باشه. یعنی قبول کردیم با هم.»
«فکر نمی‌کردین یه وقت لو بره؟»
«لو بره... نه اصلاً... صبح گفتیم بریم پلیس... پاسگاه بگیم بابکو کشتیم. شوهرم این‌طوری گفت.»
«خب چرا نگفتین؟»
«می‌خواستیم بیایم مأمورا اومدن... قبلیا هم دیگه... دیگه نگفتیم.»

خبرنگارها کم‌کم دور مادر حلقه می‌زنند. دوربین‌ها حالا روی او زوم شده. مادر گیج و منگ است. انگار حس ندارد. سِر شده. خالی از ‌لذت و درد. انگار دلش بخواهد هر چه زودتر کارش با دنیای روی زمین تمام شود و برگردد. او به این بالا تعلق ندارد. شالش را مرتب می‌کند و بی‌تمرکز به دور و بر نگاه می‌کند. از سایه‌ها ترسیده.
من پرسفونه هستم، ملکه‌ی دنیای زیرین. همسر آن مرد گنده: هـادس. پرسفونه فرزند ربوده‌شده‌ی خدای خدایان، زئوس، و الهه‌ی حاصلخیزی و باروری و تولیدمثل، دیمیتر، بود. پرسفونه زنی جوان و زیبا بود که همه او را دوست داشتند، حتا هادس نیز او را برای خود می‌خواست. یک روز وقتی او در حال جمع کردن گل‌ها در دشتی به اسم انا بود، ناگهان زمین شکافته شد و هادس از آن بیرون آمد و پرسفونه را ربود. هیچ‌ کس غیر از زئوس و ایزد جوان خورشید، هلیوس، متوجه این ماجرا نشد. هادس جهنم را اداره می‌کند، اما پرسفونه مسئولیت تنبیه را بر عهده دارد. اما من برای پرسفونه ناراحتم، چون حتا وقتی او بین زندگان برگشت، آن‌ها از او می‌ترسیدند به خاطر جایی که پرسفونه قبلاً بوده. به نظر خنده‌دار می‌آید، ها؟

پرده‌ی سوم
خرداد ۱۴۰۰
پدر و مادر توی زندان‌اند که صدای دوستان و همکاران مقتول‌ها کم‌کم بلند می‌شود. جمعی به خاطر نجات آبروی از دست‌رفته‌ی دوستانشان از شر پدر و مادر دست به کار می‌شوند. دوستان بابک از خوش‌اخلاقی او و شاگردانش از مهربانی و ادبش حرف می‌زنند. حجله‌ای که روبه‌روی بلوک سه شهرک اکباتان گذاشته‌اند پر است از همین دستخط‌ها. همکاران بابک برای دفاع از او بیاینه‌ صادر می‌کنند.
ما امضاکنندگان این متن، به عنوان همکاران دانشگاهی مرحوم آقای بابک خرمدین، اعتراض خود را نسبت به نشر اتهاماتی علیه وی که موجب ترسیم چهره‌ای منفی از ایشان در جامعه‌ی ملتهب از مواجهه با این فاجعه شده است اعلام می‌داریم. ما به عنوان همکاران دانشگاهی ایشان اعلام می‌کنیم شخصیتی که از بابک خرمدین می‌شناختیم انسانی متین، مؤدب، بی‌حاشیه، منطقی و متعهد بود. ایشان فردی اندیشمند و مدرسی مجرب و بسیار محبوب بود لذا هرگز در اندیشه‌مان چنین تصویری که از وی ساخته شده جای نمی‌گیرد. در واقع نمی‌توانیم بر اساس صحبت‌های پدر ایشان باور کنیم که این مرد محجوب دانشگاه آن هتاک جفاپیشه‌ی خانه و خانواده باشد. آنانی که وی را در محیط خانواده می‌شناختند نیز این تصویر را مردود می‌انگارند. مگر او به عشق خانه و خانواده ترک غربت نکرد و به وطن بازنگشت؟ پس چگونه در مخیله آدمی می‌گنجد که او برای آزار والدینش رجعت کرده باشد؟حرف ما این است، حتا در صورتی که به فرض محال آن‌چه راجع به مرحوم خرمدین ذکر شده درست باشد، باز هم اشاعه‌ی این اخبار در این حال و احوال دونِ شأن انسانی است و تنها روح آزرده‌ی این دوستِ فقید را آزرده‌تر می‌کند. چگونه به این راحتی اجازه‌ی انتشار خصوصی‌ترین مسائل زندگی آدم‌ها، آن هم برگرفته از تحقیقات مقدماتی چنین پرونده‌ی پرشبهه‌ای، داده می‌شود؟ آیا جمیع مسئولان محترمی که بی‌شک با دقت در حال واشکافی ماجرا هستند نباید حافظ این اطلاعات می‌بودند و مانعِ نشرشان می‌شدند؟ یا رسانه‌ها نباید تعهدی در این زمینه احساس می‌کردند؟ لذا با عنایت به آن‌چه ذکر شد، ضمن اعتراض به این شیوه‌ی خبرپراکنی که چهره‌ای منفی از این مرد خوبِ دانشگاهی در بین مردم ساخته، از آحاد جامعه‌ی ایرانی استدعا داریم با پایان دادن به قضاوت‌های زودهنگام به آرامش روح انسانی که به دردناک‌ترین و فجیع‌ترین شکل ممکن عالم خاکی را ترک کرد کمک کنند.

دیگر دوستان بابک که نظر مخالفی دارند اما سکوت کرده‌اند. جز یک نفر که نخواست نامش فاش شود و در فضایی خصوصی بُعد دیگری از شخصیت بابک را رو می‌کند:
«به نظرم بابک وسواس و افراط شدیدی به رابطه برقرار کردن داشت. بابک وضعیت اقتصادی خوبی نداشت و مستقل از خانواده‌ش نبود. هرگز هم در اون سال‌ها برنامه‌ای برای استقلال نداشت. البته که به قول یکی از دوستامون اکباتان رسماً مکان مناسبی بود که بابک بتونه دخترها و دوستاش رو ببره. اما اینا هیچ‌ کدوم مهم نیست و حتا قصد ارزش‌گذاری ندارم. به نظرم ماجرا این بود که بابک به ایجاد رابطه اعتیاد پیدا کرده بود. نه به خاطر این‌که آدم بدذات یا شروری بود، انگار دیگه ارضا نمی‌شد. نه جسمی نه روحی. به شکل حداکثری به رابطه برقرار کردن مشغول بود و هیچ‌ وقت انگار به اون گمشده‌ای که دنبالش بود نمی‌رسید.»
همان زمان است که لیلا اوتادی، بازیگر، در استوری اینستاگرامش ادعای جدیدی مطرح می‌کند.
«دعوای شب قبل از مرگ بابک بر سر تعرض پدر به یکی از دانشجویان دختر مراجعه‌کننده به خانه‌ی آن‌ها بوده. و جالب که پدر دم از فساد اخلاقی بچه‌هایش می‌زند.»
استوری اوتادی چند روز بعد پاک می‌شود. اما با برخی از این اظهار نظرها انگار برگ دیگری از آن‌چه در خانه‌ی خرمدین‌ها می‌گذرد رو می‌شود. گویی نسبت خرمدین‌ها با لذت نسبتی عجیب است. لذتی که در یک سر طیف به گناه متصل است و در سر دیگر به مرگ می‌رسد.
لابه‌لای همین خبرهاست که زنی با ماسک و عینک آفتابی بزرگ حاضر می‌شود با خبرنگاران حرف بزند. زن ساکن شهرک اکباتان است و خودش را دوست آرزو معرفی می‌کند. فیلم مصاحبه‌ی این زن مثل بمب صدا می‌کند و به‌سرعت پخش می‌شود.
«آرزو خیلی دختر خوبی بود. آروم، مؤدب، مهربون. اما یهو غیب شد. ما خیلی پیگیرش شدیم. برای ما سؤال شد. کاری از دست ما برنمی‌اومد. می‌رفتیم در خونه‌ش، پدرش هی می‌گفت حالش خوبه. نگرانش نباشین... یه بار تو پاساژ‌ مادرش رو دیدیم ازش پرسیدیم از آرزو چه خبر، یهو زد زیر گریه گفت آرزو از ایران رفته. خیلی گریه‌ی عجیبی بود.»
این دختر ناشناس پرده از رازی برمی‌دارد که تا پیش از آن کسی حتا فکرش را هم نمی‌کرد. مسیر پرونده تغییر می‌کند. گوشه‌ای از راز اکبر خرمدین برملا می‌شود. پدر حالا فقط قاتل نیست. پلیس سکوت کرده.
«آرزو یه بار به‌م گفت "پدرم تو سن خیلی پایین، شاید هشت نه سالگی، به من تعرض کرده. این بیماری ام‌اس هم از همون وقتا شروع شده." مادر هم اینو می‌دونست سرپوش می‌گذاشت روش. می‌‌گفت "مادر می‌رفت بیرون و من و پدرم خونه بودیم. اون در جریان بود فقط می‌گفت سکوت کن."»
بعد از این اظهارات است که سرهنگی که نخواست نامش فاش شود ماجرای دیگری از آرزو تعریف می‌کند. ماجرایی که نه هیچ ‌وقت تأیید شد و نه تکذیب.
«آرزو رو چند سال قبل توی یه وضعیت بدی گرفتن بردن خیابون وزرا. پلیس اخلاقی. اکبر خرمدین رو صدا کردن. اون دو تا یارو رو هم آوردن گفتن خواستی از اینا شکایت کن. اما خرمدین شکایت نکرد. گذاشت برن. از دخترشم همین‌طور. تشکر کرد، رضایت داد، خیلی آروم از بازداشتگاه رفت بیرون. بعداً که سه تا مقتول گذاشت روی دستمون و دستگیر شد، حدس زدیم یه بلایی هم سر اونا آورده باشه. گفتیم شاید می‌خواسته تصفیه‌حساب شخصی کنه که بی‌شکایت ولشون کرده. رفتیم پیداشون کردیم. دیدیم سالم و زنده‌ان. ولی خب... آرزو رو کشت دیگه. شاید چون فکر می‌کرد خودش باید دخترش رو مجازات کنه.»
راز تازه ماجرای قتل و مثله کردن را به حاشیه می‌برد. حالا پچ‌پچه‌های ترسناک توی خانه‌ها پخش شده. جامعه نمی‌خواهد باور کند. روان‌پزشک‌ها و جامعه‌شناس‌ها برای فهم این قتل‌های پیچیده ردیف می‌شوند. بازار تحلیل داغ شده. پزشکی قانونی اعلام می‌کند که مادر کندذهن است و پدر اختلال روانی دارد اما اما نه در آن حدی که مسئول اعمالشان نباشند. یک روانپزشک می‌نویسد آن‌ها تحت ‌تأثیر جنون القایی دست به جنایت زده‌اند. جامعه‌شناسان از لزوم تربیت درست جنسی و تهدید پدران سمی و خانگی شدن جنایت حرف می‌زنند. آدم‌ها به محتوای همه‌ی کیسه‌های زباله‌ شک دارند. از درهای بسته‌ی توی خانه‌ها می‌ترسند. از صدای همسایه‌ها. از سکوت توی آسانسور. از تنها ماندن با پدر و مادرهایشان. آدم‌ها از هم می‌ترسند. هشت سال تمام یک نفر از شمار آدم‌های توی شهر کم شده بود و هیچ ‌کس نفهمیده بود. چون آدم‌ها از هرجا که کم شوند به خانه اضافه می‌شوند. چون اولین نگرانی‌ها از خانه آغاز می‌شود و وقتی اهالی خانه اعتراضی نداشته باشند، باقی باور می‌کنند اتفاقی نیفتاده.
همه چیز در یک بی‌خبری مدام است، در هاله‌ای از شک و شایعه، تا این‌که فایل ضبط‌شده از صدای مادر در زندان تیر خلاص را شلیک می‌کند. فایل صوتی سند دردناکی است بر تمام ادعاهای ثابت‌نشده‌ی پیشین. لابه‌لای حرف‌های پیرزن می‌شود ردپای پیوند لذت و گناه را پیدا کرد. مواجهه‌ی عجیب‌تر بعد از انجام عمل لذت‌گونه را حتا.

۶ خرداد ۱۴۰۰ ـ بند مشاوره‌ی ۲ ـ زندان قرچک ورامین
انتشار فایل ضبط‌شده از صدای مادر‌ جامعه را برای بار دوم شوکه می‌کند. فایل تلخ است و صریح است و دردناک. صدای مادر برای بار چندم ثابت می‌کند که خرمدین‌ها هنوز رازی برای برملا شدن دارند. توی فایل مادر با بغضی مدام حرف می‌زند. می‌توان تصور کرد که به جمعیت پشت کرده و به دیوار سرد زندان تکیه داده و گریه می‌کند. وسط هر جمله آه می‌کشد و تمرکز ندارد. می‌توان حدس زد حال و روز خوبی ندارد. توی فایل، اپراتور زندان هر چند دقیقه یک بار وسط حرف‌های مادر یادآوری می‌کند که «این‌جا زندان اوین است»...
«من که ازدواج کردم خیلی شکنجه می‌دیدم. خیلی اذیت می‌کرد منو شوهرم. به آرزو تجاوز کرد. آرزو حیونکی به من می‌گفت "تو می‌ری خونه‌ی مامان‌بزرگ بابا با من کارای بد می‌کرد." آرزو خودش گفت. خیلی اذیت می‌شد. منم خیلی اذیت می‌شدم. ازدواجم هم که زوری بود. ازش بدم می‌اومد. من اصلاً دوستش نداشتم. منو دادن به این. خیلی منو اذیت می‌کرد. خیلی زور می‌گفت به من. اذیتم می‌کرد. خیلی خشونت می‌کرد. تجاوز بد می‌کرد. شکنجه‌ی روحی می‌داد. بابکم... بابکو کشت. آرزو رم کشت. خیلی می‌ترسوند منو. خیلی می‌ترسیدم ازش. کاری نمی‌تونستم بکنم. کسی کمکی هم... کمکی هم نداشتم. درو قفل می‌‌کرد. منو زندانی می‌کرد. درو قفل می‌کرد. خیلی اذیتم می‌کرد. بچه‌هامو کشت. خیلی... خیلی... خیلی... نمی‌تونستم کاری کنم. خیلی منو اذیت می‌کرد. الان زندانم... تو زندانم... اینا هم اذیت می‌کنن منو. خیلی اذیت می‌کنن.»
مادر تمام اعترافات‌ قدیمی‌اش را پس گرفته. اعترافات جدید همه چیز را قطعی می‌کند. کسی نمی‌داند شاید حالا که از پدر دور شده تصمیم گرفته روی زمین بیاید. شاید کابوس‌ها به سراغش آمده‌اند. شاید دلش تنگ شده. شاید ترسیده. شاید تازه یادش آمده. آدم‌هایی که توی تاریکی می‌نشینند خو می‌کنند به تاریکی. طول می‌کشد تا به نور عادت کنند. اول چشم‌هایشان سیاهی می‌رود، بعد سرشان گیج می‌رود و بعد کم‌کم می‌توانند ببینند.

نيك چيست؟ آن‌چه حس قدرت را تشديد مي‌كند، خواست قدرت و خـود قدرت را در انسان. بد چيست؟ آن‌چه از ناتواني مي‌زايد.
نیچه


پرده‌ي آخر
۳۰ آبان ۱۴۰۰ ـ زندان رجایی‌شهر کرج

اکبر خرمدین به دلیل ایست قلبی در بهداری زندان رجایی شهر کرج به کام مرگ فرو رفت. او در حالی در زندان فوت شد که هنوز تحقیقات قضایی از او به پایان نرسیده بود و احتمال داشت این متهم جزئیات تازه‌ای برای افشا داشته باشد.
خبرگزاری ایرنا، ۳۰ آبان ۱۴۰۰

شش ماه از قتل بابک خرمدین می‌گذرد که پدر در زندان می‌میرد. خبر کوتاه است و سرد و قاطع. علت مرگ کرونا و ایست قلبی اعلام شده. هیچ ‌کس نمی‌داند او بعد از شنیدن حرف‌های مادر چه حالی شده. اصلاً شنیده؟ او مثل همیشه تبدیل به مهم‌ترین سؤال پرونده می‌شود. او همیشه تأثیرگذار است. توی چشم است. این قدرت را دارد که سرنوشت پیچیده‌ترین قصه‌ی زندگی‌اش را باز بگذارد. رازهایش را با خود به گور ببرد و حالا سکانس آخر مخوف‌ترین پرونده‌ی آخرین سال از آخرین قرن شمسی را با شیوه‌ی خودش مختومه اعلام می‌کند.

یکی از قضات پرونده‌های جنایی می‌گوید: اتهامات علی‌اکبرخرمدین سه فقره قتل عمد و جنایات بر میت بود. او به جرم قتل دامادش قصاص و در رابطه با قتل فرزندانش به پرداخت دیه محکوم می‌شد که حالا با مرگ قاتل و بر اساس ماده‌ی 435 قانون مجازات اسلامی درباره‌ی مجازات قصاص قرار موقوفی‌الاجرای مجازات در پرونده صادر می‌شود. یعنی پرونده درباره‌ی رسیدگی به اتهام قتل مختومه خواهد شد. اما درباره‌ی مجازات دیه باید گفت که اکبر درصورت درخواست اولیای دم می‌توانست به پرداخت دیه محکوم شود. حال آن‌که دختر و پسر دیگر او که زنده هستند نسبت به وی رضایت بی‌قید‌و‌شرط خود را اعلام کرده بودند. پس فقط اولیای دم فرامرز هستند که می‌توانند با توجه به مرگ قاتل درخواست دیه کنند و در این صورت از اموال قاتل دیه به آن‌ها پرداخت خواهد شد.
خبرگزاری رکنا، آذر ۱۴۰۰

۱۴ دی ماه ۱۴۰۰ ـ شعبه‌ي پنجم دادسرای جنایی تهران
مادر حالا تنهاست. مات و مبهوت نشسته و روی پاهایش دست می‌کشد. برای آخرین بار روبه‌روی دوربین‌ها نشسته و این ‌بار از جمع سه نفره فقط اوست که زنده مانده. او حالا به عنوان تنها بازمانده‌ی پرونده به جرم معاونت در قتل محکوم می‌شود. هفت سال قبل دامادش، سه سال قبل دخترش، هشت ماه پیش پسرش و دو ماه قبل‌ همسرش از دنیا رفته‌اند. قاضی او را به دو سال حبس محکوم می‌کند. یعنی قرار است نزدیک به چهل‌وپنج ماه توی زندان بماند. هفتصد روز کامل. مادر چشم می‌چرخاند به گوشه‌ای از اتاق. رأی دادگاه را می‌خوانند. تمکین می‌کند. خبرنگارها بیرون درند. روزنامه‌ها دیگر کم‌تر از خرمدین‌ها می‌نویسند. شش ماه از ریختن آخرین خون گذشته و آدم‌ها چیزی یادشان نمانده. پارکورسوارها دوباره به پارک شهرک اکباتان برگشته‌اند و بچه‌ها توی محوطه می‌دوند. زن‌ها هنوز با هم پچ‌پچ می‌کنند. فاز سه را از دور نگاه می‌کنند و درباره‌ی پنجره‌های بسته خیال‌پردازی می‌کنند. نمایش درست در نقطه‌ی اوج به پایان رسیده. چراغ‌ها روشن شده و آدم‌ها برای بازیگران روی صحنه دست زده‌اند، اما بازیگر اصلی هنوز دیالوگش را نگفته. تماشاگران از توی سالن بیرون می‌آیند اما مزه‌ی دهنشان تلخ است. چشم‌هایشان تر است و درباره‌ی نمایش هولناکی که چیزی از آن نفهمیده‌اند حتا با هم حرف نمی‌زنند. از سالن بیرون می‌آیند و به خانه‌هایشان می‌روند.

«فاجعه‌ی دنیای ما این نیست که روزی به پایان می‌رسد، فاجعه این است که این دنیا هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسد.»
بلا تار