کاسبانِ سانسور؛ در بازارِ سیاه کتابِ ایران چه میگذارد؟
محمد امین پراید سفیدش را کنار خیابان شریعتی پارک میکند و مثل روزهای دیگر زیرانداز چرکش را از صندوق عقب بیرون میآورد و کنار پیادهرو پهن میکند. سنگهای کوچکی را از پشت نیمکت سیمانی پیادهرو برمیدارد و روی گوشههای زیرانداز میگذارد تا باد آن را بلند نکند. بعد طرف ماشینش برمیگردد و کتابها را از صندوق بغل میزند و دوباره به پیادهرو برمیگردد. چهار بار میرود و میآید تا صندوق را خالی میکند. بعد کتابها را یکییکی روی زیرانداز میچیند. نظمی در کار نیست. رومن گاری کنار آخرین شاه ایران میافتد و آیتالله منتظری کنار آلبر کامو. زیراندازش سه متر در یک متر است. وقتی کتابها را میچیند بلند میشود نگاهی به آنها میکند. کار تمام شده است. دوباره طرف پراید سفیدش برمیگردد و صندوق را باز میکند و از فلاسکِ نقرهای برای خودش استکانی چای میریزد. یکدستی در صندوق را میبندد. برمیگردد روی نیمکت سیمانی مینشیند و لابهلای سرسام ماشینها جرعهجرعه چای پاییزی میخورد.
1 محمد امین پراید سفیدش را کنار خیابان شریعتی پارک میکند و مثل روزهای دیگر زیرانداز چرکش را از صندوق عقب بیرون میآورد و کنار پیادهرو پهن میکند. سنگهای کوچکی را از پشت نیمکت سیمانی پیادهرو برمیدارد و روی گوشههای زیرانداز میگذارد تا باد آن را بلند نکند. بعد طرف ماشینش برمیگردد و کتابها را از صندوق بغل میزند و دوباره به پیادهرو برمیگردد. چهار بار میرود و میآید تا صندوق را خالی میکند. بعد کتابها را یکییکی روی زیرانداز میچیند. نظمی در کار نیست. رومن گاری کنار آخرین شاه ایران میافتد و آیتالله منتظری کنار آلبر کامو. زیراندازش سه متر در یک متر است. وقتی کتابها را میچیند بلند میشود نگاهی به آنها میکند. کار تمام شده است. دوباره طرف پراید سفیدش برمیگردد و صندوق را باز میکند و از فلاسکِ نقرهای برای خودش استکانی چای میریزد. یکدستی در صندوق را میبندد. برمیگردد روی نیمکت سیمانی مینشیند و لابهلای سرسام ماشینها جرعهجرعه چای پاییزی میخورد.
کارمند نمایندگی محصولات بوش درِ فروشگاه را باز میکند و محمد امین که بساط کتابش را روبهروی فروشگاه او پهن کرده برایش دستی تکان میدهد.
محمد امین 36 سال دارد. مجرد، مستأجر، ساکنِ محلهی سبلان و حدود 70 میلیون تومان به سیستم بانکی بدهکار. ماهی 750 هزار تومان اجاره میدهد. یک سال است دستفروشی میکند. از 10 صبح تا 10 شب. جمعهها تعطیل است. کتابها را از مرکزی در خیابان جمالزاده میگیرد و بابت هر کدام 30 درصد سود میبرد. میگوید اوایل حقوق ثابت به او میدادند. یک میلیون و 500 هزار تومان. بعد که اجارهخانهها و قیمتها افسار پاره کردند قرارداد را تغییر داد. به پیشنهاد خودش. حالا درآمدش گاهی به دو میلیون و 500 هزار تومان هم میرسد. اما نه همیشه. چیزهایی که کسبوکارش را به هم میزنند باران است و مأموران سد معبر.
میگوید وقتی آسمان ببارد بساط را جمع میکند و توی ماشین میگذارد و منتظر میماند تا باران بند بیاید. اگر بند نیامد ماشین را روشن میکند و به خانهاش برمیگردد. اما با مأموران سد معبر از در صلح درمیآید. «چارهای نیست.» به آنها گاهی «کتابِ ویژه» میدهد و گاهی «حقالسکوت». میخندد.
او حالا دستفروش است و دستفروشها مدتیست از نگاه ناشرانِ رسمی مزاحم کسبوکارند، چون کنار کتابهای بیمجوز مدتیست اُفستِ کتابهای بامجوز را هم میفروشند. میگویند سوداگری آنها رونق را از کتابفروشیها و انتشاراتیها گرفته است. ناشرانِ رسمی چند ماهیست متحد شدهاند تا بساط آنها را جمع کنند. نامشان را «قاچاقچی» گذاشتهاند و با همکاری پلیس امنیت و مراجع قضایی توانستهاند از انبارهاشان پلمپ کنند. آنچه تا حالا کشف و ضبط کردهاند چشمگیر است. اما ناشران آن را قطرهای از دریا میدانند.
2 یک عصرِ پنجشنبه ـ هفتهی سوم آذر 1397ـ با علیرضا رئیسدانایی، مدیر کارکشتهی انتشارات نگاه، به مرکزی رفتیم که کتابهای کشفشده را به آنجا منتقل کرده بودند. 35 کیلومتری شرق تهران. شهرِ حاشیهای شریفآباد. با 25 هزار جمعیت. در یکی از خیابانهای بینامِ شهر مجموعهای از سولههای شرکت تعاونی ناشران است. یک خیابانِ حاشیهای و محصور در زمینهای خالی. دهها هزار کتابِ کشفشده روی هم چیده شدهاند. قرار است خمیر شوند. و این نشانهای روشن است از اتحاد ناشران و عزمشان برای مقابله با آنچه قاچاق کتاب میخوانند. ظاهراً خطر ورشکستگی آنها را دور هم جمع کرده است.
رئیسدانایی 63 سال دارد. سال 1342 بود که پای او به کتابفروشی باز شد. یکبار علی افجهای، مدیر کتابفروشی سعید، از او پرسیده بود حاضر است ناهارش را از خانه به کتابفروشی ببرد و او برای این کار حاضر بود. بعدها رئیسدانایی از او میخواهد بیرونِ کتابفروشیاش بنشیند و از کتابهایش مواظبت کند. «آن زمان کتاب با تخفیفِ صددرصد زیاد میبردند، یعنی کتاب را میدزدیدند.» (ایبنا) رئیسدانایی آنجا به کتاب علاقهمند میشود و بعدها انتشارات نگاه را تأسیس میکند که حالا از ناشران بزرگ ادبیست و 45 ساله شده است. میگوید حالا باز سر و کارش با دزدها افتاده است.
وقتی وارد سولهی هزار متری شریفآباد میشود ماتش میبرد. میایستد و نگاهش را دور سوله میچرخاند. رئیسدانایی چند بار لای کتابها قدم میزند. بعد نسخههایی را برمیدارد که ناشرشان بوده است. انگار که بخواهد چیزهایی را دستچین کند. میگوید «به اندازهی کتابهای پنج شش ناشر بزرگ، اُفست کردهاند.» در دالانهایی میچرخد که با کتابهای رویهمچیدهشده درست شدهاند. عصبانیست. میگوید «اينها صنف ما را ورشكسته كردهاند.» توضیح میدهد کسی که این حجم از کتاب را تولید میکند طراح و حروفچین و مشاور دارد، دفتر و چاپخانه دارد. میگوید سی عنوان از کتابهای پرفروشش را تکثیر کردهاند. از جملهشان اینهاست: شوهر آهو خانم، تنگسیر، انتری که لوطیاش را گم کرده بود، چشمهایش، مجموعه اشعار شاملو و ترانههای یغما گلرویی. باقی ترجمهاند. مثلِ «شازده کوچولو» با ترجمهی احمد شاملو یا «داستان دو شهر» با ترجمهی ابراهیم یونسی.
3 در سولهی شریفآباد سه دسته کتاب هست که تفکیکشان ضرورت دارد؛ هرچند همهی آنچه آنجاست قاچاق خوانده میشود و ناشرانِ رسمی میگویند باید خمیر شوند.
الفـ دستهی اول کتابهاییست که وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی آنها را «ضاله» میخواند، یعنی گمراهکننده. اینها بیمجوزند و انتشارشان ممنوع است. طیف وسیعی را شامل میشوند و محدود نیستند. ممکن است بامجوز بوده باشند و با جابهجایی مدیران بیمجوز شده باشند. نمونهاش رمان «عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک» حسین آبکنار است که صدها نسخه از آن در سولهی شریفآباد کپه شده بود. سال 1385 مجوزدار بود و بعد از آن بیمجوز شد. ممکن است بیرون از ایران منتشر شده باشند و در ایران اُفست شده باشند. نمونهاش «لولیتا»ی ولادیمیر نابوکوف که در افغانستان چاپ شد و به ایران آورده شد. ممکن است پیش از انقلاب اسلامی منتشر شده باشند و بعد از انقلاب ممنوع شده باشند. نمونههاش بخشهایی از کارهای صادق هدایت و صادق چوبک. در سولهی شریفآباد آنچه چشمگیر بود کتابهای هدایت بود. همه اُفستشده از انتشارت امیرکبیر که مصادره شد و در اختیار سازمان تبلیات اسلامی گذاشته شد. ممکن است منتشرنشده بوده باشند و نسخهای از آنها دست اُفستیها افتاده باشد و کار انتشارش راه افتاده باشد. یک نمونهاش کتاب «روزگار دوزخی آقای ایاز»ِ رضا براهنیست که سال 1350 نوشته شد. براهنی گفت عبدالرحیم جعفری، مدیر انتشارات امیرکبیر، ترسید و نسخههای رمان را در همان سال خمیر کرد. سالها ادعا شد نسخههای معدودی از آن صرفاً در دست دوستان نزدیکِ نویسنده است. اما سه سال پیش ناگهان اُفست شد و فروخته شد. براهنی، دور از سرزمین مادری، در شبکههای اجتماعی پیام داد «نسخهی اُفستشدهی رمان روزگار دوزخی آقای ایاز را نخرید.» اما به خواستهی او اعتنایی نشدـ نه از طرفِ مخاطب نه از طرفِ اُفستیها. گفته میشود دستکم 50 هزار نسخه از آن تکثیر شد.
بـ دستهی دوم کتابهاییست که مجوز دارند و ویژگی مهمشان در فروش بالای آنهاست. به اینهاست که دستبرد زده شده و غیرقانونی تکثیر شدهاند. بررسیهای ما نشان میدهد بین کتابهای کشفشده حدود 150 عنوان از این دسته باشد. عموماً در زمینههای ادبیات، تاریخ، سیاست، اندیشه و جامعهاند. ناشران میگویند برای آمادهسازی کتابهاشان ناچارند هزینههایی کنند که خلافکاران نمیکنند. حقوق مؤلف، حروفچینی احتمالی، ویراستاری احتمالی، نمونهخوانی، صفحهآرایی و طراحی جلد. ناشران میگویند «قاچاقچیها» لقمهی آماده را میقاپند و آیندهی کسبوکارشان را به مخاطره میاندازند. بین کتابِ پرفروشی که ناشر چاپ میکند و کتابی که غیرقانونی تکثیر میشود اختلاف قیمت هست. گاهی تا 50 درصد. و همین اختلاف قیمت یک دلیل عمده است که کتابهای اُفست را برای خریدار با صرفه میکند و جذبش میشود. اما گفته میشود «قاچاقچیها» هم در کارشان صادق نیستند و قیمتسازی کاذب میکنند و در کار فریب مشتری میروند. مثلاً اگر کتابِ اصلی 40 هزار تومان میارزد پشتش مینویسند 50 هزار. بعد 50 درصد تخفیف میدهند که میشود 25 هزار. محمود آموزگار، رئیس اتحادیهی ناشران و کتابفروشان تهران، به ما گفت او و همکارانش برآورد میکنند خلافکاران 30 درصدِ هزینهی رایج تولید و 40 درصدِ هزینهی رایج توزیع را ندارند. بنابراین از 25 هزاری که در جیب میگذارند 70 درصدش سود است. «تازه آنها با زدوبند کاغذ دولتی هم میگیرند.»
جـ دستهی سوم ترجمههاییست که رونویسی، بازنویسی و گاهی خلاصهنویسی میشوند. پدیدهای شایع است، خصوصاً در زمینهی داستان. کار اینطور صورت میگیرد که از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مجوز نشر گرفته میشود. بعد ترجمههای پرفروش با دقت انتخاب میشوند و حروفچینِ کارنابلدی به کار گرفته میشود. کتاب اصلی که رونویسی شد ناشر با دستودلبازی چیزهایی را کموزیاد میکند تا هم رد گم کند هم کارش در ادارهی کتاب سریعتر راه بیفتد. بعد نوبت انتخاب نام مترجم میرسد که روی جلد گذاشته شود ـ گاهی گمنام گاهی هم سرشناس، یعنی همان دروغِ گوبلزی. در نهایت متنِ رونویسیشده به ادارهی کتاب فرستاده میشود و بیمعطلی مجوز میگیرد. محمود آموزگار گفت پارسال یکی از این ناشران به دام افتاد. روز روشن در نمایشگاه کتاب تهران. «طرف 40 عنوانِ پرفروش از 18 ناشر را رونویسی کرده بود و میفروخت.» یک مورد دیگر هم داریم که سودجویی تمامعیار است. «دنیای سوفی» یوسِتین گُردر در بازار کتاب ایران کار پرفروشی است که انتشارات نیلوفر آن را با ترجمهی حسن کامشاد از 1374 منتشر کرده است. 21 بار تجدید چاپ شده. هر بار در 3300 نسخه. چاپهای اخیرش به زیر 3 هزار نسخه رسیده است. 15 ترجمهی مختلف از آن موجود است که غیر از سه تاشان شاید بقیه بازنویسی و رونویسی باشند. تنها در همین سال جاری شش ترجمه از شش ناشر مختلف وارد ادارهی کتاب شده که همهشان مجوز گرفتهاند و منتشر شدهاند. اما از بین ترجمههای مختلف پای یکی به شبکهی اُفست باز شد: ترجمهی داریوش آشوری! پشتجلد و تقدیمنامهاش عیناً همانیست که ترجمهی حسن کامشاد دارد. اما شناسنامهاش اطلاعاتی دارد که میتواند مخاطب را گمراه کند. نوشتهاند «چاپ پنجم». و برای آنکه هر تردیدی را از بین ببرند طراح جلد و مشخصات ناشر را هم اضافه کردهاند. اما کار به همینجا ختم نشده. مترجم (!) مقدمهای نوشته و از سختی کار حرف زده و اینکه از فرزند نوجوانش استفاده کرده تا ببیند ترجمهاش برای نوجوانها تا چه اندازه میتواند قابل فهم باشد. آخر کتاب هم نمایهای از اَعلام و کتابها و مکانها ساخته شده تا همهچیز طبیعیتر جلوه کند. ناشر گردون است. وقتی موضوع را با داریوش آشوری در میان گذاشتیم گفت از ماجرا خبر دارد و روشن است که جعلیست.
قوانین ایران برای حمایت از حقوق نویسنده طوریست که برای رسیدگی به تخلفات کتابهای دستهی دوم و سوم شاکی خصوصی نیاز است. اما برای دستهی اول نه. دادستان یا پلیس میتوانند «قضیه» را جمع کنند. آنچه ما در سولهی شریفآباد دیدیم بیشتر دستهی اول بود. جلال همایی، مدیر نشر نی، گفت 80 درصدشان غیر مجازند، یعنی از همان دستهی اولاند. اما غالبِ نویسندگان و مترجمان ایرانی راه سروسامان دادن به کتابهای دستهی سوم را امضای «کنوانسیون برن» میدانند که بر صیانت از حقوق مادی و معنوی نویسندگان و ناشران تأکید میکند و بیش از 150 کشور به آن پیوستهاند. در ایران نه مقامات دولتی از آن استقبال شایان میکنند نه ناشران. هرچند معدود ناشرانی هستند که ترجیح میدهند بیاجازهی نویسنده و ناشر دست به کاری نزنند. دستکم برای معدودی از کتابهاشان.
4 اتحادیهی ناشران و کتابفروشان تهران میگوید تولید و عرضهی کتابهای اُفست کار یک شبکهی کاربلد است. اما واقعاً معلوم نیست چند نفر در این شبکه به کار گرفته شده و گستردگی آن تا چه اندازه است. کسی که جلوی چشم است بیش از همه دستفروش است که کنار پیادهرو بساط پهن میکند. اما چه کسی میداند چند دستفروش در تهران فعال است. ناشرانِ زیاندیده عدد «900» را سر زبانها انداختند که شاید میخواستند تصویری از گستردگی شبکهی آنها بسازند. اما واقعیت این است که حتی آمار دقیقی از ناشران و کتابفروشان رسمی نیز وجود ندارد تا چه برسد به دستفروشان که گاهی غیر قانونی خوانده میشوند. بیائید نگاهی به آمار کنیم. محمدمهدى فخرىزاده، دبير اتحاديهی ناشران و كتابفروشان تهران، سال 1394 گفت حدود ۱۶ هزار پروانهی نشر صادر شده است. یکسال بعد از آن محمود آموزگار، رئیس اتحادیهی ناشران و کتابفروشان تهران، در نامهای رسمی نوشت حدود ۱۲۷۰۰ پروانهی نشر صادر شده است. امسال رضا یکرنگیان، رئیس کمیسیون بازرسی اتحادیهی ناشران و کتابفروشان تهران، گفت وزارت ارشاد 15 هزار پروانهی نشر صادر کرده است. طبیعیست وقتی در شمارش پروانههای قانونی تشتت باشد به طبعِ آن نمیتوان انتظار داشت شمارش دستفروشان تا این اندازه دقیق باشد. فعلاً اتحادیهی ناشران و کتابفروشان میگوید حدود 600 عضو دارد که تعداد کتابفروشانش تنها حدود 250 واحد است. چیزی که مسلم است تعداد کثیر دستفروشان است که ناشران میگویند آنها با فروش غیرِ قانونی کتابهای مجوز کسبوکارشان را مختل کردهاند، یعنی خاری در چشم شدهاند.
سال 1395 کارگروه صیانت از حقوق ناشران و پدیدآورندگان راه افتاد تا به بلبشویی رسیدگی کند که در بازار کتاب به پا شده بود. اولویت این بود که کتابهای جعلی کشف شوند و تهیهکنندههاشان به مراجع قضایی معرفی شوند. با جابهجاییهای مدیران دولتی کارها مدتی به تعویق افتاد ولی امسال عملیاتِ کارگروه شروع شد. محمود آموزگار، رئیس اتحادیهی ناشران و کتابفروشان تهران، میگوید 19 انبار کشف کردهاند که در آنها حدود 230 هزار جلد کتاب بوده است. به گفتهی او، 1100 عنوان کتاب. «از قرآن تا کتابهای ضاله.» میگوید 10 میلیارد تومان ارزش مالیشان است. با این حال، بین آنچه دیده میشود و آنچه گفته میشود تفاوت فاحشی هست. او میگوید پلیس امنیت و نهادهای اطلاعاتی سهم عمدهای در کشف و ضبط کتابها داشتهاند.
نشر نو میگوید 100 هزار نسخه از رمانِ «مرشد و مارگریتا»ی میخائیل بولگاکف فروخته و برآورد میکند همین تعداد هم غیر قانونی وارد بازار شده باشد. نشر ققنوس میگوید از رمان «ملت عشق»ِ الیف شافاک حدود 400 هزار نسخه فروخته و برآوردش این است که همین تعداد هم غیر قانونی تکثیر شده باشد. ناشران دیگر هم که زیان دیدهاند از چنین اعداد و ارقامی حرف میزنند. اینها تنها دو نمونه بود. اما روشن است که فعلاً بنا را باید بر دیدهشدهها و کشفشدهها گذاشت که عمدتاً از دستهی اولاند، یعنی بیمجوزها.
از طرف دیگر گردش مالی بازار کتاب طوریست که وقتی آنچه را تا حالا کشفشده با آن مقایسه میکنیم ناچیز به چشم میآید. در 9 ماههی اول امسال حدود 64 هزار عنوان در حدود 88 میلیون جلد منتشر شده که ارزششان حدود هزار و 640 میلیارد تومان بوده است. تنها در حوزهی ادبیات ـ که گفته میشود بیشترین ضرر را از کار اُفستیها دیده ـ حدود 11 هزار عنوان کتاب در حدود 10 میلیون نسخه درآمده است. به ارزشِ حدودی 187 میلیارد تومان. (به جدول گردش مالی 40 سالهی کتابهای ادبی مراجعه کنید.) سؤال این است که10 میلیارد تومان تا چه اندازه میتواند به چنین نشری آسیب بزند؟ خصوصاً وقتی بدانیم اکثر کتابهای کشفشده از دستهی اول بوده است و اساساً دخل چندانی به چرخهی نشر رسمی ندارد. آیا ناشرانِ رسمی از کاه کوه سوختهاند؟ محمود آموزگار، رئیس اتحادیه ناشران و کتابفروشان تهران، به ما اطمینان میدهد «چیزی که کشف شده قطرهای از اقیانوس است» و نباید آنچه او «قاچاق کتاب» میخواند سرسری گرفته شود. میگوید این کار «امنیت ملی را به خطر میاندازد»، چون صنعت نشر و دستاندرکاران آن را تحت تأثیر قرار میدهد.
با همهی اینها، نتیجهی اتحاد ناشران عمدتاً کشفِ کتابهای دستهی اول بوده است. دستکم این چیزیست که ما در سولهی شریفآباد دیدیم. وقتی موضوع را با علیرضا رئیسدانایی، مدیر انتشارات نگاه، در میان گذاشتیم گفت این حرفها برای انحراف افکار عمومیست.
5 شمارِ زیادی از کتابخوانهای ایرانی از دستفروشان کتاب خاطره دارند. در دورههای مختلف.
دستفروشان برای دههها تنها روی کتابهایی متمرکز بودهاند که ممنوع بودهاند، یعنی آثار بیمجوز. و خیابان انقلاب پاتوقِ اصلی بیمجوزها بوده است. از دستفروشان قدیمی خیابان انقلاب یکی كبرا قدسي بود که سه دهه نبش فخررازی نشست و کتابهای قدیمی و مذهبی فروخت. بیشتر علی شریعتی میفروخت و رقیب کسانی بود که صادق هدایت و صادق چوبک میفروختند. در خیابان انقلاب مُبلغِ شریعتی بود. زنی سالخورده با چادری بهکمربسته. عصا داشت و این اواخر قوزی ملایم هم در پشت پیدا کرده بود. سال 1392 دیگر نیامد.
در خیابان انقلاب که کبرا قدسی روزگارش را در آن سپری کرده بود قاعدهی بازی برای دههها اینطور بود که هرچه بیمجوز میماند اُفست میشد. با این حال، امیر حسینزادگان، مدیر انتشارات ققنوس، گفته است «معضل قاچاقِ کتاب از دولت احمدینژاد شکل گرفت» یا علیرضا رئیسدانایی گفته است «علت قاچاقِ کتاب سختگيريهاي بيمورد دولت احمدينژاد بود که اجازهی انتشارشان را نداد.» اما واقعیت فراتر از یک دورهی خاص است. سیاستهای فرهنگی به گونهای بوده که چراغ توقیف و سانسور خاموش نشده است. بیش از 100 سال است چراغ ادارهی سانسور روشن است و مربوط به دولت خاصی نیست.
وقتی «وقایع اتفاقیه» راه افتاد ناصرالدینشاه و عباسمیرزا بلافاصله ادوارد برجیسِ انگلیسی را منصوب کردند تا روی محتوای روزنامه نظارت کند. سال 1885 میلادی، اعتمادالسلطنه نزد ناصرالدینشاه رفت و پیشنهاد داد به جای انگلیسیها خودشان ناظر باشند. او عریضهای داد «در باب ایجاد سانسور به جهت کتب چاپی و غیره» که شاه پسندید و مقرر کرد مدیرش اعتمادالسلطنه شود. لازم شد روزنامهها و کتابها از آنجا مجوز بگیرند که اگر نمیگرفتند کار بیخ پیدا میکرد. یکبار اعتمادالسلطنه دستور داد یک مجموعهشعر را بسوزانند، چون خودش آن را کنترل نکرده بود. یکبار هم مسئول چاپخانهی دارالفنون را فلک کرد، چون یک کتابچه را بدون مجوز چاپ کرده بود. یکبار هم ناصرالدینشاه دستور داد تقویمی را که بین مردم توزیع شده بود جمع کنند. ادارهی سانسور تأسیس شد و کارش این بود که مُهر مربعشکلی صفحهی اول کتابها بکوبد که «ملاحظه شد». تخمِ سانسور که کاشته شد محصولش هم آمد: قاچاق. «قانون»، «اختر» و «عروهالوثقی» بیرون از مرزها چاپ میشدند و قاچاقی به خوانندههاشان میرسیدند. و روشن است که بگیروببند هم به راه بود. یک روز ناصرالدینشاه «به واسطهی تفصیلی که در روزنامهی اختر از وزارتخانههای ایران بد نوشته بود متغیر شده بودند.» به شاه گفته شد کار میرزایوسفخانِ مستشارالدوله است. فوراً دامی پهن شد و او را به دربار خواندند. گرفتند و زدند و زنجیرش کردند. (روزنامهی خاطرات اعتمادالسطنه، صفحهی 196) بعد از آن سیاستها بر همین منوال پیش رفت. گیریم کجدارومریز. چیزی نبوده که منحصر بوده باشد به دورهی محمود احمدینژاد. حتی در دورهی سیدمحمد خاتمی هم افستکاران مشغول کار بودند.
یک روزِ بهاری 1380 بود که خبر پیچید کتاب «زنان پردهنشين و نخبگان جوشنپوش» توقیف شده است. نمایشگاه کتاب تازه تمام شده بود و نشر نی آن را برای بار دوم منتشر کرده بود. دستور توقیف را قاضی سعید مرتضوی داد که رئيس شعبهی 1410 دادگاه عمومی تهران بود. فاطمه مرنیسی در کتابش سعی کرده بود به این سؤال پاسخ دهد که اسلام با برابری حقوق زنان مخالف است یا سیاستهای حاکمان به نابرابریها دامن میزند. شمارگانش ـ به روالِ آن سالها ـ 3300 نسخه بود. ناشر نیمی از کتاب را فروخت و گفته شد نیمی دیگر را تحویل داده است. اما طولی نکشید که کتاب سر از اُفست درآورد و بیشتر از آن چیزی خوانده شد که ناشر و نویسندهی مراکشیاش انتظار داشتند. این یک نمونه از آن دورهای بود که بعدها به شکوفایی فرهنگ معروف شد.
بعدها که دولت عوض شد «کتبِ ممنوعه» بیشتر شد و به دنبالش اُفستیها نیز بیشتر شدند. تابستان 1384 وقتی از محمدحسین صفارهرندی پرسیدند اولویت کارهاش در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی چه خواهد بود، گفت بیش از هر چیز به کتاب و سینما اهمیت خواهد داد. بعد این را هم اضافه کرد که «در حوزهی نشر هيچ كس راضي نيست، نه ناشر، نه نويسنده و نه مخاطب.» او هنوز به وزارت ارشاد نرفته بود و هنوز رأی اعتماد از مجلس نگرفته بود. ده سالی سردبیر کیهان بود. یک روز قبل از آنکه به مجلس برود و از نمایندهها رأی اعتماد بگیرد صریح و شفاف گفت «بر تمام اصولي كه در كيهان به آنها معتقد بودم وفادارم.» روز رأیگیری حتی یک مخالف هم نداشت.
وقتی به وزارت رسید ممیزی را یک ضرورت اعلام کرد و از همکارانش خواست مراقب باشند «یک سر سوزن مسامحه در مقابل خرابکاریها صورت نگیرد.» بعد به آنها گفت «نباید اجازه دهید از زیر دست شما سندهای پلید صادر و منتشر شود.» دستور داد «کتابهاي دورهی اصلاحات» از نو بررسی شوند. صفی طولانی درست شد و انسداد پیش آمد و کتابهای زیادی بیمجوز شدند.
تابستان سال 1389 خبر رسید انتشار رمان «سمفونی مردگان»ِ عباس معروفی مجاز نیست. نسخهی اولش را نشر گردون منتشر کرده بود. سال 1368. گردون خودش ۱۳۶۵ تأسیس شده بود و عمرش فقط 8 سال به دنیا بود و پروانهاش باطل شد. سال 1380 انتشارات ققنوس شد ناشر «سمفونی مردگان» و آن را در 3300 نسخه منتشر کرد و در شناسنامهاش نوشت «چاپ پنجم». بعد از آنکه 13 بار چاپ شد گفتند مجوزش باطل است. و پای آن به اُفستیها باز شد.
یک نمونهی تازهتر هم داریم که فضاحت به بار آورد. زمستانِ 1392 رمان «کلنل»ِ محمود دولتآبادی سر زبانها افتاد. بیرون از ایران به آلمانی و انگلیسی ترجمه شده بود و در سوئیس برندهی یک جایزهی ادبی شده بود. در ایران اجازهی انتشار نداشت. بهمن دُرّی، معاون فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در دورهی محمود احمدینژاد، گفته بود این رمان قرائتِ جدیدی از وضعیت ایرانِ قبل از انقلاب و ایرانِ بعد از انقلاب به خواننده میدهد و ممکن است انتشارش «تأثيرگذاري نامطلوب» داشته باشد. با این حال، در همان زمستان ـ که دولت حسن روحانی سر کار آمده بود ـ خبر رسید که انتشارش قریبالوقوع است. بعدها معلوم شد نویسنده با مقامات ادارهی کتاب به توافق رسیده که کتاب در آستانهی نوروز منتشر شود و نویسنده مدتی در انظار نباشد تا حساسیتی برانگیخته نشود. اما نشد. «کلنل» نیمهی مردادِ 1393 تکثیر شد و نویسندهاش مبهوت ماند. خودش آن را یک «بازی کثیف» خواند و گفت وکیلش دسیسه را برملا خواهد کرد تا «روشن کند روسیاهی متوجه کیست.» به خوانندگانش گفت نخرند. گفت جعلی است. اما کار از دست رفته بود. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی انباری را کشف کرد که در آن 4700 نسخه «کلنل» بود. بعد اعتراف کرد هزاران نسخهی دیگر به تهران و شهرستانها سرازیر شده است. چهار سال گذشته و هنوز نسخههای جعلی فروخته میشوند، البته با تفاوتهایی. در نسخههای اولیه آمده بود گردون ناشر است، یعنی انتشاراتی عباس معروفی. و در نسخههای فعلی دیگر خبری از شناسنامه هم نیست. اینها صرفاً نمونههای کمی بودند از سیاستی که اجرای آن حقوق مؤلف را لگدمال کرده و کتاب به مخمصه افتاده است.
6 ناشران و کتابفروشان غالباً ناچار بودهاند مرزشان را با کتابهای اُفستی یا بیمجوز حفظ کنند. مرسوم بوده است کتابِ بیمجوز در قفسهی کتابفروشیهای پروانهدار دیده نشود. اما از 1392 خُردخُرد ورق برگشت و پای کتابهای بیمجوز به کتابفروشیهای پروانهدار هم باز شد. اول در خلوت و بعد در جلوت. بیمجوزها اول در پسله گذاشته شد و صرفاً به مشتریان ویژه فروخته شد. کاملاً یواشکی. آن سال هم اقتصاد به کُما رفته بود. و کتابفروشیها بخشی از اقتصاد بودند که ناچار بودند برای بقا دستوپایی بزنند. کتابهای اُفستی برای آنها یک راهحل بود، چون مشتری داشتند و سودآور بودند. حتی میدانیم ناشرانی بودند که بیمجوزشدههاشان را ـ بیسروصدا ـ چاپ میکردند و چون نمیتوانستند چیزی از شناسنامهها و پشتجلدهاشان را تغییر بدهند و چون قیمتها نوسان داشت به برچسب متوسل میشدند. دلار که بالا میرفت برچسب قیمت هم تغییر میکرد. ناشرانی هم بودند که چشمشان را روی تخلفها بستند و دست اُفستکارها را باز گذاشتند. «سمفونی مردگان» یکی از آنها بود. امیر حسینزادگان، مدیر انتشارات ققنوس، گفت «ما برای محروم نشدن مخاطبان اعتراضی نکردیم.» در کتابفروشیها، خُردخُرد، بیمجوزها کنار بامجوزها چیده شدند. کتابفروشیها در حقیقت به اُفستیها خوشامد گفتند. و این ماری بود که در آستین پرورانده شد. کمتر کتابفروشیای بود که سراغ اُفست نرفت. اما کسی گمان نمیکرد کار تا این اندازه بیخ پیدا کند. ناشران باید بپذیرند سیاستهاشان در شکلگیری بلبشوی فعلی نقش داشته است.
ما شواهدی داریم که نشان میدهند ادارهی کتابِ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی از حدود یک دههی پیش در جریان تکثیر غیر قانونی کتابها بوده است. بخشهایی از این وزارتخانه که در کار کشف و ضبط محصولات سمعیبصری بودهاند چند بار دربارهی مراکزی به ادارهی کتاب گزارش دادهاند که کتابهای بیمجوز و بامجوز را غیر قانونی تکثیر میکردهاند. این شواهد نشان میدهند ادارهی کتاب تا حد زیادی از شبکهی چاپ و انتشار اُفستیها مطلع بوده ولی به دلایلی که نامعلوم است ترجیح داده چشم خود را ببندد. گفته میشود مأموران حراست حتی در مواردی دستفروشانی را بازداشت کردهاند ولی بعد به توصیهی بخشهایی از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی آزادشان کردهاند. سؤال این است که چرا وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی روی خود را برگردانده است؟ چه نفعی از بازاری که خودش آن را غیر قانونی میخواند میبرد؟ یا شاید چون نفعی نمیبرد خودش را هم به زحمت نمیاندازد. کما اینکه در مقابلهی آنچه «قاچاقِ کتاب» خوانده میشود مسئولیتِ عمده را به عهده نگرفته است.
سالِ 1395 که کارگروه صیانت از حقوق ناشران و پدیدآورندگان تأسیس شد محمد سلگی، مدیرِ وقت ادارهی کتاب، گفت سیاستشان این است که امور «واسپاری» شوند و برای همین کارگروه در اتحادیهی ناشران و کتابفروشان تهران تشکیل شد. کارگروه قرار شد «با استفاده از تمامی اهرمها و ابزارهای قانونی با جریان تکثیر غیرقانونی آثار اعم از چاپی، الکترونیکی، صوتی، نرمافزاری، چندرسانهای در فضای حقیقی و مجازی مقابله کند.»
تردیدی نیست که ناشران از یک طرف ـ شاید ناخواسته ـ و ادارهی کتاب از طرف دیگر به آشفتگی بازار کتاب دامن زدند. ناشران در دورهای اجازه دادند اُفستیها به بیمجوزشدههاشان دستدرازی کنند و درهای فروشگاههای خود را به روی آنها باز کردند. ادارهی کتاب هم با سانسوری که تحمیل کرده تنور اُفست و سوداگری را داغ نگه داشته است.
ناشران ایرانی سر این موضوع که ریشهی اصلی تکثیرهای غیر قانونی سانسور است تا حد زیادی با هم تفاهم دارند، ولی معلوم نیست چرا حاضر نمیشوند به این وضعیت پایان دهند و مسئولیت انتشار کتابهاشان را بپذیرند. همین حالا ناشرانی که دست به سانسور میزنند کم نیستند. قبل از آنکه چیزی را به ادارهی کتاب بفرستند حسابی پاکیزهاش میکنند تا نمرهی منفی نگیرند و مجوزشان به خطر نیفتد. شاید کارشان بازی یک بام و دو هوا به نظر برسد. وقتی حسن روحانی رئیسجمهور شد انتظار میرفت ممیزی کتابها به ناشران واگذار شود. دولت مصمم بود و برای اجرای سیاستش پیشقدم شد. اما تقریباً همهی ناشران بزرگ پا پس کشیدند و قاطعانه ردش کردند. خلاصهی حرفشان این بود که سرمایهشان به خطر میافتد و صلاح میدانند با وزارت ارشاد طرف باشند تا با دادگاههای احتمالی. حالا پنج سال از آن ماجرا گذشته و سرمایهشان آنطور که خودشان میگویند به شکل دیگری به خطر افتاده و حیات و بقاشان جور دیگری به بازی گرفته شده است. محمد سُلگی که سه سال مدیر ادارهی کتاب بود پارسال وقتی جای خود را به محمدجواد مرادینیا داد رسماً گفت «سیاستِ واگذاری ممیزی به ناشران موفقیتآمیز نبوده است.» منظورش این بود که ناشران زیر بار نرفتهاند. شکی نیست که ادارهی کتاب در مخمصه است. سال 1357 تنها 70 عنوان کتاب ادبی منتشر میشد و پارسال حدود 15 هزار عنوان منتشر شد. آن هم فقط ادبی. حدود 10 هزار عنوانش چاپاولی بوده است. اگر در بلبشوی بازار فعلی نیمی از عنوانها را مصداق رونویسی، بازنویسی و کتابسازی بدانیم نیمی دیگر تروتازهاند. و روشن است که ممیزی اینها تا چه اندازه میتواند یک سیستم را به نفستنگی بیندازد. تازه این فقط ادبیات است که به گفتهی مقامات بیش از همه «حساسیت» دارد. (برای آگاهی از چرخهی 40 سالهی نشر کتابهای ادبی به جدولی مراجعه کنید که در انتهای این گزارش گذاشته شده.)
7 در وضعیتی که سانسور پابرجاست اتحادیهی ناشران و کتابفروشان تهران مصمم است با آنچه «قاچاقِ کتاب» میخواند مبارزه کند. هرچند بازار سیاه کتاب مانند هر بازار دیگری از تقاضا دستور میگیرد. اتحادیهی ناشران و کتابفروشان انتظار دارد دستکم دستدرازی اُفستیها به کتابهای اعضایش کوتاه شود. وقتی از محمود آموزگار، رئیس اتحادیهی ناشران و کتابفروشان تهران، پرسیدیم کتابهای اُفستی کم خواهد شد گفت امیدوار است. اما نه صددرصد. پس چرا به رغم همهی بگیروببندهای چند ماه اخیر، کتابهای اُفستی همچنان میتوانند هواخواه داشته باشند؟ بیائید دوباره به خیابان برگردیم.
در محلهی قیطریه زنی سالخورده هست که غالباً پیش از ظهرها خیابان شریعتی را از تقاطع سهیل تا سرِ پل بالا میرود و همان مسیر را دوباره برمیگردد. بازنشسته و خانهدار است. میگوید قبل از انقلاب معلم بوده است. حالا هفتهای یک «کتابِ نایاب» از محمد امین، دستفروش خیابان شریعتی، میخرد تا فراغتهای کشدار هفتگیاش را با آن پر کند. در میانهی آذر 1397، بالای بساط محمد امین میایستد و کتابها را یکبهیک ورانداز میکند. قدری خمیده شده ولی صبور و باحوصله است. میگوید «امروز برای ما چه داری محمدآقا؟» محمد امین میگوید «یک کار ویژه.» و از روی جدول کمآب خیابان شریعتی میپرد طرف پراید سفیدش و صندوق را باز میکند و از زیر یک پارچهی ضخیم کتاب «در دامگه حادثه» را بیرون میکشد. برمیگردد میگوید «منحصربهفرد است خانم.» زن سالخورده کتاب را دست میگیرد و روی آن را با دقت میخواند: در دامگه حادثه؛ گفتوگو با پرویز ثابتی، مدیر امنیت داخلی ساواک. در سالهای مسئولیتش شمارِ زیادی از نویسندگان و روشنفکران با داغ و درفش مواجه شدند. دههی 90 روایتش از آن سالها سر از بازار سیاه کتاب ایران درآورد و هنوز هم مشتری دارد.
زن سالخورده کتاب را باز میکند و در سرفصلها دقیق میشود. میگوید «از آنهاست که آسمانریسمان به هم میبافند» بعد کتاب را پس میدهد و از دستفروشِ جوان میخواهد «کتابِ نایاب» دیگری به او بدهد. محمدامین میبیند مشتری همیشگیاش دارد از دست میرود. میگوید «همهی کتاب مستند است خانم.» و کتاب را از او میگیرد و تندتند ورق میزند. میگوید «ببینید.» زن سالخورده میگوید «محمدآقا امروز رفتهاید در کار انداختن.» بعد ریز میخندد و دوباره از دستفروش میخواهد «کتابِ نایاب» دیگری به او بدهد. کتابی که دستفروشِ جوان تلاش میکند آن را به زن سالخورده بفروشد بیرون از ایران منتشر شده است.
حربهای که این دادوستد را زنده نگه میداد عنوانِ بیسانسور است که خواننده را جذب میکند. هرچند این ادعا میتواند در مواقعی تنها یک حقه باشد برای فریبِ مشتری. یک نمونهاش همان رمان «کلنل» بود که به آن اشاره شد و نویسندهاش بارها اعلام کرد نسخهای که فروخته میشود جعلی است و از خوانندگانش خواست آن را نخرند و پس بزنند. اما یک نمونهی دیگر.
بین نویسندههای معاصر ایران امیرحسن چهلتن یک نویسندهی ویژه، حرفهای و تماموقت است. از سال 1384 که «سپیدهدم ایرانی»اش اجازهی انتشار پیدا کرد رمانی از او مجوز نگرفت. با این حال، در 13 سالی که گذشت رمانهای دیگری نوشت که بیرون از ایران منتشر شدند ـ اما نه به فارسی. آخرین رمانی که به ادارهی کتاب تحویل داد «تهران، آخرالزمان» بود که سالهاست بلاتکلیف است. سال 1393 در یک روز بهاری برای گفتوگو با او به خانهاش رفتم. تغییرات سیاسی امیدوارش کرده بود که شاید روزهای بهتری در انتظار ایران باشد. اما مطمئن نبود، چون موانع را زیاد میدید. با این حال، اطمینان داشت که ایرانیها ناچارند یک روز به دنیای آزاد وصل شوند.
وقتی دربارهی سانسور صحبت کردیم گفت نسخهی اصلی رمان «تهران، شهر بیآسمان» حدود 200 صفحه است. اما چیزی که در دسترس خوانندهی فارسیزبان است حدود 120 صفحه است. «ناگزیر شدم آن را کوتاه کنم.» و من تازه فهمیدم که چرا فهم آن رمان برای خواننده میتواند سخت باشد. اما همین ناگزیری او را به مرد گفتوگو تبدیل کرده تا امیدوار بماند و روزنهها را نبندد. چندی پیش در روزنامهی شرق خواندم که باز به ادارهی کتاب رفته تا با مدیرش گفتوگو کند، هرچند گفتوگوهاشان چیزی در برنداشته است. یکسالیست که محمدجواد مرادینیا مدیر ادارهی کتاب شده و چهلتن او را مدیری محترم میداند. با این حال، به او گفتهاند فعلاً از مجوز خبری نخواهد بود. در سولهی شریفآباد که پرسه میزدم رمان «تهران، شهر بیآسمان» هم بود. اُفستیها لابد شنیدهاند نسخهی انتشارات نگاه 80 صفحه کم دارد و برای همین به آن دستبرد زدهاند و آن را به اسم «نسخهی کامل» میفروشند. اما نسخهشان یک واو هم کم و زیاد ندارد.
سانسور حربهایست که بساط اُفستیها را زنده نگه میدارد. از کسی که در پروندهی موسوم به «قاچاق کتاب» متهم است پرسیدیم آیندهی اُفستیها را چگونه میبیند. گفت «من چه باشم چه نباشم این بازار خواهد بود.» ناشران زیادی هستند که میگویند مخاطب به کتابهاشان بدبیناند و عمدهی دلیلش را در سانسور میبینند. اما آنچه را مخاطب از کنار پیادهرو میخرد لزوماً دستنزده نیست. در سوداگریِ پر سودِ اُفستیها که در فضای سانسورزده شکل میگیرد کسی که بازنده است در وهلهی اول مخاطب است که میخرد و در وهلهی دوم نویسنده است.
مرا قربانی کردند
م. خ. متهم است به تکثیر غیر قانونی کتابهای بامجوز و بیمجوز. میگوید کتابفروشی پروانهدار در خیابان انقلاب دارد و کارش زیرزمینی نیست. میگوید چیزهایی را منتشر میکرده که بیمجوز بودهاند ولی متقاضی داشتهاند. «ما به این نیاز پاسخ میدادیم.» میگوید مسألهی تازهای نیست و از سالهای قبلِ انقلاب نیاز مخاطبان با همین سازوکار رفع میشده و دستفروشان هم از این راه امرار معاش میکردهاند. به نظرش کتابخوانی کم شده ـ «خصوصاً در وضعیتِ تحریم» ـ و او تلاش میکرده کتاب را با قیمت مناسب در اختیار خواننده بگذارد.
جوان است. 30 ساله. یک فقره سانتافهی 2014 دارد و یک باب مغازهی 200 میلیون تومانی. 4 انبار اجارهای هم دارد. سالِ 1382 وارد کار کتاب شده و در بخشهای مختلف کار کرده. مدتی هم در انتشارات روشنگران و مطالعات زنان. کارش را با یک میلیون تومان شروع کرده، با اجارهی یک زیرپله. میگوید تازهوارد نیست. عاشق کتاب بوده و صدها عنوانِ بیمجوز را در گذر سالها جمع کرده است. میگوید خانه ندارد و از این کار راه به جایی نبرده است.
وقتی به او میگوییم چرا کتابهای بامجوزِ ناشران را تکثیر کرده است میگوید «اینطور نیست و الکی به مسأله شاخوبرگ دادهاند.» از مراکز پخش و کتابفروشانی نام میبرد که از او کتاب میخریدهاند. میگوید حالا او را در هچل انداختهاند. میگوید سودجوها کتابهای بامجوزِ ناشران را چاپ کردند و حالا او گیر افتاده است. میگوید دلیلش را نمیداند، ولی حدس میزند پای خصومت و حسادت در میان باشد. مکث میکند. بعد میگوید ناشرانِ شاکی داشتند کاری میکردند که او را تا پای اعدام ببرند. میگوید اصلاً نمیداند چرا این کار را میکنند.
او خودش پروانهی نشر نداشته است و برای انتشارِ کتاب از پروانهی دوستان و همکاران استفاده میکرده است. میگوید متواری نیست و چند بار به دادسرا رفته است. آبانِ 1396 احضاریهای از پلیس امنیت برای او ارسال میشود که چون نشانی اشتباه بوده به دست او نمیرسد. میگوید آنها خیال کردند متواری شده است و علیهاش جوسازی کردهاند که با خارجیها همکاری میکند و کاغذِ دولتی میگیرد. «ما کتابها را با کاغذ آزاد چاپ کردیم» میگوید رسانهها دربارهاش دروغ نوشتهاند و میخواهند او را به قهقرا ببرند.
وقتی به او میگوییم چرا کتابِ «ملت عشق» الیف شافاک را اُفست کرده است مکث میکند. میگوید با دیگران تبادلاتی داشته و از روی ناآگاهی این کار را کرده و ناشرانِ شاکی از این مسأله خبر دارند. میگوید کاش همان موقع اتحادیهی ناشران و کتابفروشان با او تماس میگرفت و به او میگفت این کار را نکن. میگوید که اگر میگرفتند پی این کار نمیرفت و کار به اینجا نمیکشید.
از ضرروزیانهاش میپرسیم. میگوید نمیداند، ولی چند صد میلیون کتابش ضبط شده، حدود 20 هزار جلد. میگوید سیستم حسابداری ندارد و در بازارِ اُفست همه چیز سنتی است. 20 انبار را پلمپ کردهاند که 4 انبارش مال او بوده است. میگوید مطمئن است 95 درصد کتابهایی که چاپ کرده بیمجوزند. تکرار میکند که به نیاز متقاضیان پاسخ داده است.
از او میپرسیم کتابها را چهطور توزیع میکرد. مثال نانوا را میزند که روزانه از ده نفر تا صد نفر سراغش میروند و نان میخرند. میگوید کار او هم همینطور است. دستفروشان نزدش میرفتهاند و کتاب میخریدهاند. میگوید دستفروشانِ بیبضاعت هم از فروش این کتابها نانی میخوردند و زندگیشان را میگرداندند. رد میکند که شبکهای در کار بوده باشد.
از بازداشتشدهها میپرسیم. میگوید 20 نفر را گرفتهاند ولی او با آنها کار نمیکرده است. میگوید مالواموالش را بردند و معلوم نیست چه مجازاتی در انتظارش است. میگوید 20 مرکز پخش از او کتاب میگرفتند و توزیع میکردند، ناشرانِ شاکی با او کار میکردند و مراودهی مالی و کاری داشتهاند. صدای او به شدت بالا میگیرد. میگوید چه شده که یکباره این کار غیرقانونی و مجرمانه شده است؟ «اگر کتابهای من بد بود چرا از من میگرفتند؟» میگوید مگر میشود مدیر یک کتابفروشیِ 200 متری نداند چه کتابهایی در فروشگاهش فروخته میشود. میگوید کتاب را 20 هزار تومان از او میخریدند و خودشان 100 هزار تومان میفروختند.
از انگیزهی شاکیانش میپرسیم. میگوید ناشران و اتحادیه خواستهاند مجلس و نهادهای دیگر را تحت فشار بگذارند تا ممیزی را بردارند و کتابِ زیرزمینی از بین برود. اینطوری انتشار و توزیع را خودشان دست میگیرند چون کتابهای بیمجوز را رقیب خودشان میدانند و فکر میکنند سهمشان را از بازار کم میکند. میگوید اشتباه میکنند، چون هر آدمی علاقهای دارد و دنبال علاقهاش میرود. خودش را رقیب ناشران نمیداند ولی معتقد است ناشران خواستهاند او را قربانی کنند. اما یادآوری میکند که بازارِ اُفست از سال 1357 بوده و خواهد بود. «چه من در این بازار باشم چه نباشم.»